خوابهای من...

می دانی مادر؟

من هنوز آمدنت را باور ندارم...

گویی معجزه ای درونم اتفاق افتاده که کلمات را قفل کرده اند...

آخر در میان آن همه استرس و وهم و خشم و سکوت و آلودگی،تو چطور در زندگی من لانه گزیدی؟

وقتی دیدمت...می ترسیدم که خواب باشد...مانند رویایی هفت رنگ و پوچ!

آخر این روزها فرشته های کوچک ،دیرتر روی سرسره می نشینند و از آسمان به دامان مادرشان پرتاب می شوند...

گویی آغوش خدا برایشان نرمتر و گرمتر است...

می دانستی می ترسیدم آزمایش بدهم و منفی باشد؟

می دانستی از ترسم حتی بیبی چک نخریدم!

می دانی چرا؟

چون می ترسیدم از دستت بدهم...چون می ترسیدم رویایم مانند حبابی شیشه ای بترکد و روی هوا از هم بپاشد...

هراس از دست دادنت،تا خود صبح راحتم نمی گذاشت و من در کابوس سیاهم غلت می خوردم و غلت می خوردم...

حال که آمده ای،باورم نمی شود که هستی من شدی...

در تمام تار و پود وجودم حست می کنم و می دانم که دوستت خواهم داشت...

و می دانم از روزی که برایت نوشته ام دوسترت خواهم داشت...

پس بمان ای شیرینک...

ای پدیده شگرف زندگی من!