چقدر جوان شده بودی پدربزرگ...
در خوابم اما چیزی در چهره ات شکسته بود...
لباس سیاه به تن داشتی...
آمدی سر میز شام و نوشابه ای را برداشتی تا آن را در لیوان خالی کنی،نتوانستی!
نوشابه قطره قره می آمد و تو غمگین بودی...
دلم لرزید...ترسیدم...دستم را سمتت دراز کردم تا بگیرمت اما تو مانند شبحی در آسمان محو شدی...
از خواب پریدم!
صدای اذان صبح امروز،گوشهایم را پر کرده بود...
بعد یادم آمد که امروز 5 شنبه است و تو چشم انتظاری و آنوقت یک دنیا دلم برایت تنگ شد...
خواب نوشت: هر دوست عزیزی که امروز از اینجا رد می شه،اگر دوست داشت،لطف کنه و برای پدربزرگ یه فاتحه بخونه...ممنون!