عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

این مردمان چینی!

یه مهمون خارجی چینیه که کمپانی حمل داره و هر روز صبح تو شرکت ما اتراق می کنه تا الهی که ما شرکتو جارو کنیم و با خاک انداز بندازیمش بیرون!

طفلی مظلومه اما خیلی سیریشه و تا جواب نگیره بیرون برو نیست!!

چند روز پیش داشت تو لپ تاپش به ما عکسهای خونواده ش رو نشون می داد: همه جای دنیا یه خونه داشت: تو چین،تو هلند،تو دوبی و یه خونه هم تو سانفراسیسکوی آمریکا داشت...چه خونه ای بود! بزرگ...مبلمان شیک!تو یه محله پلکانی پر از گلهای نسترن سفید و صورتی که تو باغچه جلوی خونه ها کاشته شده بود!

واقعا حظ کردم وقتی داشتم عکسها رو می دیدم!

دو روز پیش وقتی داشت عکسها رو نشونمون می داد،یکی از بچه ها ازش پرسید: تو که همه جای دنیا زندگی کردی،ایران به نظرت چه جوریه؟ گفت: من اینجا رو دوست دارم اما دزدی توش زیاده!من یه بار داشتم جلوی متروی تجریش از مغازه ها عکس می گرفتم که یه دفعه گوشی اپلم رو ازم زدن!اینا چرا گوشی ندیدن!!!

منم با شنیدن این حرف خیلی عصبانی شدم!یه کمی هم عرق ملیم ترکید و یه حادثه ای رو براش تعریف کردم: ببین آقای جان!!! همین تابستون یکی از آشناهای ما با زن و پسر 5 ساله ش برای تفریح  یه هفته رفت چین!همون روزهای اول بچه 5 ساله ش گم شد!هر کاری کردن پیداش نکردن!حتی پلیس چین هم نتونست پیدا کنه بچه طفلی رو و بعد یه ماه از کشور انداختنشون بیرون چون ویزاشون تموم شده بود!معلوم نیست این بچه رو کشتنش،بردنش یا قاچاقش کردن و خوردنش (خبر دارین که تو چین سوپ نوزاد سقط شده هم درست می کنن؟؟؟به هیچی رحم نمی کنن!)اینجا گوشی می دزدن از خارجیا، اونجا آدم می دزدن از توریستا !!!

آقا چینیه باورش نمی شد!دهنش از تعجب باز مونده بود.می خواست ایمیل اون خونواده داغ دیده رو بهش بدم تا باهاشون مکاتبه کنه و دنبال بچه هه بگرده...

اما بچه ای که رفت دیگه رفت!وقتی خود پلیس نتونسته پیداش بکنه،دیگه چه کاری می شه کرد!تو یه مملکت غریب یه زن و شوهر جوون و بی دفاع با یه بچه ای که به پاش زحمت کشیده شده و بعد به این راحتی از دستشون رفته،چه کاری از دست آدم بر می یاد جز اینکه قید اون بچه رو بزنی!

بعدش تو دلم گفتم:اگه اینجا گوشی می دزدن،باز جای شکرش باقیه! باز بهتر از آدم دزدیه!اینجا همه گرسنه ن...اعصاب همه خرابه!با این وضع درب داغون!

اصلا" ولش کن! هی می خوام از این غول گرونی و گرد و خاکی که به پا شده حرف نزنم نمی شه!!!

دسر بستنی+خبر مهم دست اول!!!!!!

این دسر من در آوردی خودمه...

خیلی هم خوش آب و رنگه...از چند رنگ بستنی استفاده کردم و زیرش لایه های بیسکوییت گذاشتم...روش رو هم با شکلات بیسکوییتی فرنچ تزیین کردم...

مهمونام هم خوششون اومد هم تا تهش رو خوردن...

اونایی که می خوان خبر مهم رو بدونن رو بقیه ش کلیک کنن!!!

ادامه مطلب ...

دوستان عزیز من...

همیشه به این فکر می کنم که سیر تحولی شخصیت آدمها چقدر می تونه کند یا تند باشه و آیا اصلا" شخصیت آدمها از بچگی تا بزرگسالی تغییر می کنه یانه!

با دیده ها و شنیده های اخیر من به این نتیجه رسیدم که آدمها فقط کمی!!می تونن تغییر کنن...

اخیرا با چند تا از دوستان دوران راهنمایی و دبیرستان که تو اون دوره باهاشون صمیمی بودم و الان هم از جنس منن(چون با توجه به فاصله زیاد سالها ممکنه از نظر فرهنگ اصلا" با هم جور نباشیم!) ،دوباره ارتباط برقرار کردم!با هم بیرون رفتیم...همدیگه رو می بینیم...

حس می کردم عوض شدن! یعنی اون عادتهای بچگی و نوجوونی رو کنار گذاشتن و دیگه مثل قبل نیستن!

اما یکی دو مورد پیش اومد،دیدم نه! اینا همون آدمان! هیچ فرقی هم نکردن...شاید ازدواج و تحصیلات روشون تاثیر گذاشته باشه،اما بقیه خصوصیات همینه!از نظر اونا منم هیچ فرقی نکردم...

یعنی من خیلی راحت می تونم با اون دوستم بشینم و در مورد آدمها و نویسنده ها و کتابها بحث کنیم و حسابی لذت ببریم...چون مطالعه ش زیاده و دست به نوشتنش عالیه...دوسش دارم...

با این یکی هم تا خود صبح می چتم!! ازون بچه درس خونای مثبته که الان متخصص بیماریهای دهان و دندانه و استاد دانشگاهه...هنوز همونجوری مثبت و خانوم و کمک دهنده و گله...جالبه که خونه شون هم هنوز همونجاست...ما راهنمایی که بودیم،خیلی همدیگه رو دست داشتیم...هر وقت قهر می کردیم اون برای آشتی پیش قدم می شد...این چند وقته هم همینه! همیشه برای حرف زدن اون اول از همه برای صحبت،پیش قدم می شه و من چقدر دوسش دارم...هنوزم برای پدرش که خلبان جنگی بود و همون اول انقلاب شهید شد،ناراحتم...برای خودش که دختر تک مامانش بود...مادری که هرگز ازدواج نکرد و اونو تک و تنها تنها بزرگ کرد...

همیشه خاطره ها می مونن...من خاطرات بچگیم خیلی پررنگن...و الان از اینکه دوران کودکیم دوباره پیدا شده و یه جوری وصل شدم بهش،خیلی خوشحالم...

بیشتر ازین خوشحالم که دوستام هیچ فرقی نکردن!نه از خوش ذاتی به بدذاتی رسیدن و نه از خوبی به بدی!همونی هستن که بودن...نه سفیده سفیدن!نه سیاه سیاه!

دوستان عزیز من خاکسترین...گاهی سفیدیشون بیشتر می شه اما نیمه خاکستری وجودشون مثل بچگیها کمه...و من چقدر خوشحالم که این سیر تحول شخصیتها تو اینا اتفاق نیفتاده...


شادمهر عقیلی

شادمهر روزهای پاییزی...

شادمهر روزهای دانشجویی...

شادمهر روزهای دور و دل انگیز چشمهای پر آب...

شادمهر روزهای آب و ایینه...

شادمهر انتخاب

هزار و یکشبت نورانی و پر ستاره...

پینوشت:نمی دونم چرا یه دفعه یاد این آهنگ شادمهر افتادم...آهنگ قدیمی ای که برای من پر از خاطره ست...


هزار و یک شب

معجزه

معجزه تنها برای کسانی اتفاق می افتد که به آن ایمان داشته باشند...

و من این روزها ایمان آورده ام...چه خوب که ایمان آوردم و ناامید نشدم...

می دانم که کسی هست که مرا از آن بالا به پایین پرتگاه پرتاب خواهد کرد اما نرسیده به زمین مرا نجات می دهد...

خوب می دانم که این کس،مثل هیچ کس نیست!مثل خودش هم نیست...

آن کس همه کس من است و وجود هر موجودی ست...

فرداش نوشت:از تمام دوستان نازنینی که زنگی،اس ام اسی و فیس بوکی تبریک گفتن خیلی ممنونم...از دوستان عزیز روشن و خاموش هم بی نهایت سپاسگذارم به خاطر مهربونیهای بی پایان و بی بهونه شون...

دوستتون دارم...

تا انتهای صبح...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.