10 دقیقه است که این صفحه سفید رو باز کردم و زل زدم بهش تا یه چیزی یادم بیاد و توش بنویسم!اما نه!ذهنم خورده!ترکیده!هیچی توش نیست...شاید این چند وقته اینقدر نوشتم و از ذهنم کار کشیدم که دیگه به این وبلاگ فلک زده و بدبختم نمی رسم و ولش کردم به امون خدا!
خداییش اصلا" نمی دونم از چی بنویسم!از گرونی و بدبختی بنویسم که داره دمار ملتو در می یاره؟از آدامس ریلکسی بنویسم که هفته پیش بوده 1000 تومن الان شده 1700؟نه!بدتر اعصاب خودم و خواننده ها رو داغون می کنم و حیوونیا گناه دارن خوب!آخه کاری از دستمون بر نمی یاد که!
طنز بنویسم؟نه!اصلا" طنزم نمی یاد!آخه وقتی موضوعی خنده دارتر از گرونی دلار و یورو نداریم،من بیام براتون جوک تعریف کنم؟
از سفرهامون هم که گفتم...از همایش بینظیری که همین چند وقت پیش اتفاق افتاد و خیلی ذهن منو شارژ کرد!
از اهداف آینده مم که گفتم!بگذریم از اینکه بعضیاش سیکرته و نمی شه گفتش حتی!!
از روابط خانوادگی هم که هیچ خوشم نمی یاد بگم! آخه چی بگم؟بگم دیشب مهمونی باغ لواسون بودیم و یه نی نی اندازه فندق!!!اونجا بود و حسابی چلوندیمش و اون فسقلی هم نگفت آخ!! از بس که صبور بود!نه آقا جون! حوصله ش نیست!
پس از چی بگم؟از غذا؟غذا که نوبتش فردا پس فرداست...
خدایا!مردم از بی موضوعی!یکی کمک کنه آخه!
بعدا نوشت:باز که رفتید تو کما!!! باز حال کامنت ندارید؟خداروشکر اینجا فیس بوق نیست که با بی حالی لایک کنید و در برید! باید بکامنتین!!
من هم داغونم عزیزم. بیا بهم سر بزن. هرچند من هم دوست ندارم انرژی منفی انور و اونور بپراکنم.... اما روزهای بدی رو تجربه کردم و نوشتم تا بقیه شاید عبرت بگیرند...منتظرم واقعا چیزی پیش بیاد و حالمون رو بهتر کنه...
ای بابا! تو دیگه چرا عزیزم؟
درست می گی...نباید از گرونی و بدبختی گفت...به خدا ملت خودشون به حد کافی درگیر هست..باید یه کار ی کنیم وقتی بچه ها میان و این صفحه رو می خونن برای مدتی بی خیال مشکلات بشن...من عاشق اون پستهای طنزتم..کاش یکم طنزت می اومد ممو
یک یشنهاد میشه در مورد اینکه چه جور یاز تعطیلاتم استفاده می کنی بنویسی...اینکه به نظرت کجاها میشه رفت تو تهران اعم از پارک و رستوران و غیره...راستش من و همسر واقعا دیگه نمی دونیم باید تو تعطیلات کجا بریم...این پستت حتمی خیلی به همه کمک می کنه...بقی دوستها هم می تونن بیان و جاهای مختلف ر ومعرفی کنن
به روی چشم عزیزم...تعطیلات من خیلی سریع می گذره!! چون همیشه در حال بشور و بسابم!
ولی حتما! می گم...
مرسی.بوس بوس
ممویی جونم خودت و ناراحت نکن...خب الان هممون تو شرایط بدی هستیم.
چی بگم والا! من همیشه تلاش می کنم مطالبی بزارم که خواننده ها رو از جو موجود دور کنه و ذهنشون رو از گرفتاریها منحرف کنه...
ممو من خواستم یه چیزی بنویسم که اول از همه کامنت بانوی اردیبهشتو دیدم.برم ببینم قضیه چیه!!
عبرت بگیرم
اون کامنتو بنویس!بعد برو ببین چه خبره ناناز!!!
ممویی وقتی تو 10 مین صفحه سفید جلوت بوده و نمیدونستی چی بنویسی ما چی بگیم خو؟
در مورد کتاب
این همه پست نوشتم خوشگل خانوم!! دو پست آخر کتابین دیگه...
پیشنهاد من : یه غذای خوشمزه درست کن؛ دستورشم بذار ولی با عکس زیاد که یکی مثه من گشنه از حال بره!!!

ههههههههه ممو خیلی باحالی
من که کلا رفتم رو استند بای
معلوم نیست که در میام از این حالت
چرا رو استند بای حالا؟
ببین چی الان بیشتر از همه دوست داری چی حالتو خیلی خوب میکنه از همون بنویس
خانومی آخه حالم بد نیست!
یافتم! داستان کوتاه!!
عزیزکم چیزی که پیدا نکردی بنویسی
آخه من برای چی الان باید کامنت بزارم آیا؟؟؟!!
این همه نوشتم که!خوب...شما بگید من چی بنویسم خووووووو!
می دونی ادم بعضی وقتا دوست داره بنویسه ولی کلمه پیدا نمی کنه...
من الان دقیقا این حالی ام...
عزیزم...صبر کن یه جرقه تو ذهنت بخوره!
گل من سلام
رمزمو داری عزیزم؟
اگه ندادم بهت بگو بدم رمزمو
ندادی عزیزم...
من فک میکردم خودم داغونم اما اینجا دیدم همه همینطورن امیدوار شدم
کاری از دستمون بر نمی یاد که!فقط خودمونو اذیت می کنیم...
من که دایی ندارم اما خدا همه دایی ها رو نگه داره..معلومه دستپختشونم عالیه
واییییییییییی خدا عجب پیتزایییییی...
دلم خواستتتتتتتتتت...
عزیزمممممممممممممم!
یادش بخیر وسعمون میرسید ریلکس و اوربیت بخوریم...
الانم وسعمون می رسه! واسه چیزای دیگه باید زیاد خرج کنیم...
ببخشید! یادم رفت خودمو معرفی کنم. اون کامنت قبلی مال منه! طیبه هستم خانم. نویسنده و شاعر. خوشحال میشم به وبم سر بزنید. مرسی...