گوشه ای دنج در هایپر استار...

چه حالی می ده هر وقت که می ری هایپر استار! از ورودی سوپرمارکتش که می آی تو،رو به روی قفسه بزرگ فروش ویژه چایی و شکلات و مواد شوینده به یه ردیف دراز و پر از کتاب برسی و نیم ساعت از وقت خریدتو فقط و فقط صرف تماشای منظره پایین بکنی...

کلی از کتابهای نشر شادان رو اونجا ببینی و هی با خودت ذوق کنی...هی پیش بری و دنبال یه کتاب جدید نخونده بگردی...

بعد ببینی "عاشقانه برای پسرم" رو خوندی...."سکوت در انتظار" رو هم خوندی...

فقط مونده "خواب و بیدار" رو بخونی...

آهان!یکی دیگه هم اینجاست "یک جفت چشم آبی"...ترجمه قدیمی از کتاب توماس هاردی...

رو هوا می قاپیش...

ازون داستانهاییه که پر از حال و هوای روستا ، مزرعه ، دوک و دوشسهای انگلیسی تو وس*کس و ساس*کس ه و یه عالمه حس خوب توش داره...

همونجا صفحه اولشو که می خونی،همچین می گیرتت که تند و تند نمی فهمی چی خرید می کنی و چه جوری خریدا رو تو صندوق عقب جا می دین و با ابو می گازین تا خونه!! همچین سریع پلاستیکای خرید و بالا می بری که نمی فهمی کی تموم شدن!!

بعد یه دفعه می پری رو تخت و کتاب رو باز می کنی تا زودتر ببینی توش چیه که اینقدر گرفتت!!

به 3 روز نکشیده که تمومش می کنی و غرق می شی تو دنیای توماس هاردی...لا به لای برگهای سبز مزرعه هایی که میزبان گاوهای پر شیر و قارچهای خودروی سفیدن...

تو دریای یک جفت چشم آبی که دنیای زیبایی و معرفت و معصومیت و سادگیه...

بعد از خودم می پرسم:راستی چرا شخصیتهای کتابهای توماس هاردی همه معصوم و روستایین؟