بالاخره پیدایش کردم...کجا؟در همان کتاب صورتی که همه با اسم واقعیشان ثبت نام کرده اند و بعضی وقتها چپ و راست از خودشان عکس می گذراند و تو می توانی دوستهای قدیمی ای را پیدا کنی که زمانی با تو سر یک کلاس و روی یک نیمکت می نشسته اند و یا با آنها کل کل داشته ای یا دوستشان داشته ای.
فقط یک سال با هم همکلاسی و دوست صمیمی بودیم...آن هم در 9 تا 10سالگی...دوره دبستان!می گویم دوست صمیمی یعنی صمیمی ها!از آن صمیمیهایی که تمام جیک و پیکمان با هم بود و خانه یکدیگر می رفتیم و زنگ تفریح ها با هم ساندویچ گاز می زدیم و سر امتحان علوم با هم گریه می کردیم...
اسمش یاس بود...در خانه ای زندگی می کرد که درندشت بود و استخر داشت...همان سال از هم جدا شدیم و مدرسه من شد میم... و او سین...قرار گذاشته بودیم سه روز یکبار برای هم نامه بنویسیم تا فاصله ها را کم کنیم و صمیمیتمان را بیشتر...
نوشتیم و نوشتیم...عهد کرده بودیم که تا وقتی بزرگ شدیم و ازدواج کردیم برای هم بنویسیم...که نوشتیم!اما این فاصله بعد از یک سال شد کوه و دریا و دشت...گم کردیم یکدیگر را!
وقتی پیدایش کردم،با شوهر جوان و خوشتیپ اسپانیایی اش در مادرید اسپانیا زندگی می کرد و آموزگار زبان فارسی بود...
عکسش را که فرستاد،مثل همان موقعها بود...چشمان درشت و پوست سبزه!گویی هنوز بزرگ نشده بود! هنوز همان یاس روزهای 10 سالگی بود...
چند روز پیش ایمیلی زد که من های های گریه کردم برای آن ایمیل و عکسهایی که در ضمیمه آن جا خوش کرده بودند...
فرداش نوشت:دوستم!تبریک می گم...هم به تو هم به یه دوست گل دیگه که 1 ماه پیش
فهمیدیم نی نی داره!ایشالا هر دوتون نی نی هاتون رو به سلامتی به دنیا
بیارین...
برای دیدن ادامه و عکس دفترچه خاطرات رو بقیه ش کلیک کنید...
از صفحاتی که در دفتر خاطراتش در مورد من و خواهرهایم نوشته بود،عکس انداخته بود و برایم ایمیل کرده بود...وقایع همانروزی را نوشته بود که ما از آن پس هرگز یکدیگر را ندیدیم...
به یکباره دلم برایش تنگ شد...یکدفعه دلم برای خودم،کودکی ام،مادربزرگم،رخوت بعدازظهرهای جمعه های خلوت و آفتابی،آواز قمریها و عطر قورمه سبزی،بستنی کیم و کیت کت شکلاتی ،نان باگتهای فرانسوی و کالباس روزهای دور تنگ شد...قلبم برای تمام کسانی که کودکیم را ساختند و رفتند تنگ شد...
برایش نوشتم:به اندازه تمام روزهایی که از تو و کودکیمان دور مانده ام،دلتنگتم...
روز نوشت:روز زن بر همه دوستان مبارک...
خیلی قشنگ نوشته بودی ممو....مثل همیشه...
عزیزم روزت مبارک
مرسی عزیزم...
آخی چقد دوس داشتنی :(
خوش به حالتون که همچین دوستایی هستید برای هم
نازیییییییییییییی
دلم گرفت
درود بسیار رفیق محترم...
خسته نباشید...
دل نوشتی سراسر حسِ نوستالوژیِ شما را با چشمِ دل خواندم...
می پندارم چنین مهری میانِ دوستان، چنین عشق و محبتی بسیار ستودنی است...
ممنون...و پاینده باشید...
"یکدفعه دلم برای خودم،کودکی ام،مادربزرگم،رخوت بعدازظهرهای جمعه های خلوت و آفتابی،آواز قمریها و عطر قورمه سبزی،بستنی کیم و کیت کت شکلاتی ،نان باگتهای فرانسوی و کالباس روزهای دور تنگ شد...قلبم برای تمام کسانی که کودکیم را ساختند و رفتند تنگ شد..."
این از آن پاراگراف هایی است که مرا به وجد می آورد...
سپاسگزارم...
روزتان مبارک... شاد باشید...
اسمتون رو ننوشتید...
روزت مبارک عزیزم
ممنونم...عزیزم...
منم زا این چیزا می نوشتم.
عجب روزگاری ..
وای ممویی.... دلم یه جوری فشرده شد.... آخ چه روزایی .....
روز شما هم مبارک باشه خانومی!
دل منم برا همه روزهای کودکیم یهو تنگ شد
پیدا کردن دوستای قدیمی خیلی لذت بخشه و خاطره هاشون از اون قشگ تر
روز توام مبارک ممو جان
هوممممممم یادش بخیر
ممووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
میدونی به تاریخ این نامه من هنوز بدنیا نیومدم و مامانم منو 3 ماهه باردار بوده.....واااااااااااااای اونوقت تو سوادم داشتی ممو؟؟فکر کن چه بامزه......اینا دست خط خودته؟
پست رو درست نخوندی ها!! گفتم که دوستم در مورد من تو دفترش نوشته و عکس گرفته و فرستاده برام...
درود بانو..
همان که اسم ننوشته بود بنده بودم...
روزت مبارک.
آخ که چقدر عااالیی ممو ...
روزت مبارک..میگم ف.ب باعث شد ادمهای دوران کودکی یهو پیدا بشن..منم چندتایی رو پیدا کردم...
وای ممو دلم گرفتتتتتت
ای جااان ... چه حس شیرینی
روزت مبارک دوست بی نظیر دوست داشتنیم
مرسی عزیز دلم...تو بی نظیرتری...
منوبردبه گذشته ها...برتوهم مبارک بانو.
الهی ی ی ی ای جان
سال ۶۹......
یادش بخیر نهایت عشقمون تو دوره دبستان این بود که به جای نقطه ستاره بذاریم.روزت مبارک ممو جون
مرسی عزیز دلم...اسمت رو ننوشتی...
چه جالب از روی تاریخ مندرج در دفتر خاطرات فهمیدم که همسن هستیم !
منم خیلی دلتنگ خاطرات کودکی ام میشوم
مخصوصا برای مادربزرگم
دلم با دیدن این دفتر خاطرات و تاریخ بالای صفحه فرو ریخت .........
عزیزم...
چقدر جالب... چه خاطره ای برات زنده شد...

قدیما یه بوی خوبی می داد... یه بویی که برای همه ما یکی بود...
عزیزم.چقدر دل آدم یه جوری میشه با یادآوری بعضی خاطرات.
یه حس دلگیر خوب!!!!!!!!!
یادش بخیر
روزتون هم مبارک بانو
آخییییییی
روز تو هم مبارک باشه گلم.
عزیییییزم اشکمو در آوردیااااا چقدر جااالب که هنوز اون دفتر خاطرات باهاشه !!
مثل من که هنوز نامه هاشو دارم...
ای جوووونمممم فدای اون اشکات دوست جوووونمممم
خوب میفهممت گاهی اوقات مدتی بعضی دوستی ها خیلی کمه اما اونقدر عمقشون زیاده که با گذر زمان اون احساست هم رشد میکنه و بزرگتر میشی و عاشقتر نسبت به اون شخص
خوشحالم که این دوستی دوطرفه بوده و دوستت هم آأم موفقیشده وحس های خوبت بیشتر شده...واقعا یاد اونروزا بخیر هنوز عاشق بستنی آلاسکاهای اونروزای گرم تابستونم همون بستنی یخی پرتقالیا...راستی بانو روزت مبارک
مرسی از این همه ابراز احساسات...قربونت برم...روز تو هم مبارک عزیزم...
ممکنه رمز رو داشته باشم ؟
عزیزم...اون پست یه هفته عمومی بود...دیگه الان چیزی توش نیست...نظر خواهی بود و زیاد مهم نبود!