۳ سال از روزی که یلدای طلانی تو به صبح رهایی رسید٬گذشت...
هر سال شب یلدا دلم می گیره...هوات خود به خود از ضمیر ناخودآگاهم٬بیرون می آد تق تق در می زنه و می آد تو ذهنم...
دلم تنگه!دلم تنگ همه اون روزاییه که تو بچگی ،سر ظهرهای تابستون که پر از عطربرنج و کاشیهای خیس و هندونه خنک بود،تو بغلت بودم و تو بهم می گفتی: دٌتًرٍ بابا!
چند وقت پیشا تو خوابم تو یه دست لباس شیک و سفید ایستاده بودی...
اولش برام دست تکون دادی و بعد محو شدی...
حالا من اینجام...در گوشه ای از دنیای خاکستری...
تک و تنها با یاد تو...
پینوشت:هر کسی از اینجا رد شد و دوست داشت،برای پدربزرگ و مادربزرگم(عکسشون اون بالاست تو هدر...)،فاتحه بفرسته...