این روزها فکرم سخت مشغول است...مشغولش!
حتی می ترسم سراغش بروم...دست زدن به او برایم ناممکن است!حتی نگاهش هم نمی کنم!می ترسم...می ترسم نگاهش کنم و تمام حسهای خوبم مانند حبابی بلورین زیر اشعه پر نور خورشید بترکد و فنا شود...
نگرانم...سخت است!می دانم...
اما هنوز نتوانسته ام بر این غلیان احساسات درونم غلبه کنم...منی که به آنی بر خود مسلط بودم و به آرامش می رسیدم،حالا آنقدر به او فکر می کنم که قرار را از م ربوده!
پینوشت: او شخص نیست...