این روزها دل آشوب می شوم گاهی...از آن دل آشوبه گی هایی که معده و روده ام را پیچ می دهد و از چرخ گوشت 8 تیغه رد می کند و باز به جای خود باز می گرداند...
برای بقیه ش برین رو ادامه مطلب...
آدم حساسی هستم...می دانم...!اینکه حساس بودن گاهی وقتا خیلی خوب است را هم می دانم...!اینکه گذشته،همیشه سایه وار در زندگیم به حرکت در می آید و گاهی اوقات یک روز را خاکستری می کند،غمگینم نمی کند...!گذشته،گذشته است و یادآوری روزهایش جزیی از زندگی ست...گذشته مشترکی که کمرنگ می شود اما از یاد نمی رود...
یادم نمی رود که آن روزها جنگی بود به وسعت روح تمامی آدمهای ایرانی...جنگ ،جنگ بود و سخت...و من تمام ۷ سالگیم را با وهم روزهای جنگ گذرانده ام...نیمه دوم دهه 60...
مگر می شود که صدای پدافندها و ضدهواییهایی را که هر شب خواب خوشمان را حرام می کرد،از یاد ببرم؟
شیشه های قدی کلاسمان را چسبهای بزرگ می زدند تا هنگام موشک باران،وقتیکه موج انفجار به آن اصابت می کند،بر سر و رویمان نریزد! اما غافل از اینکه موج که می آید،شیشه را که هیچ!تمام گوشت و پوست بدنهای نحیف بچه مدرسه ایها را از هم می دراند!صدام بی شرف که حالی اش نبود!صبحها هم به تهران حمله می کرد! می ترسیدیم و می لرزیدیم...مانند جوجه هایی بی پًر با پوست دون دون شده زیر شلاق باران زمستانی...
مگر می شود خاطره مجنون شدن خواهر بهترین رفیقم را فراموش کنم؟شب تولدش با صدای بٌمبی که میدان ونک را به آتش کشیده بود،از خواب پرید و موجی شد! قاطی کرد....و الان ۲۵ سال است که کنج خانه هر روز بعدازظهر راس ساعت 5، از خواب می پرد و بی دلیل به در و دیوار می کوبد!
شبی که یک خیابان بالاتر از خانه ما،همه اعزای یک فامیل برای جشن تولد دختر کوچک خانواده دور هم جمع بودند و موشک صاف خورد میان کیک تولد و آن ساختمان و آدمهای شادش با خاک یکی شدند و با خون جشن گرفتند!...،و چه اقبالی داشتیم که خانه نبودیم...!دو روز بعد وقتی آمدیم و ویرانه را دیدیم و فرشهای لوله شده و شیشه های شکسته از انفجارخانه مان،بهمان دهن کجی کرد،فقط اشک بود که آراممان می کرد...
یادم نمی رود که جنگ چه بر سر خانواده ها آورد...پریا دختری سیه چرده و جنگ زده و کوچیده از سرزمین جنوب،مادری داشت که نرس بیمارستان بود و پدرش خلبان جنگی ای بود که بدنش در یکی از حملات عراقیها پودر شده بود، از زور تنهایی و شیفت شب ایستادن مادرش در بیمارستان برای پر کردن روزهای سخت خالی اش به چه لجنی کشیده شد!کسی که همین امروز در گوشه ای از این دنیای بی در و پیکر ،تک و تنها زندگی می کند و با تصویر سیاه و سپید چه گوارا عکس می اندازد و دلخوش است...
روزهایی که بستن گردنبد طلا و الله در مدرسه جرم بود و وقتی به دستت دستبند داشتی، ناظمک آن دوران آنقدر چموشانه و وقیحانه با تو برخورد می کرد و آن را از گردن و دست تو چنگ می زد که تا چند روز می گریستی و فکر می کردی پدرش را کشته ای، تلخترین روزهای مدرسه اند...!بیرون گذاشتن موی سر از آن مثلث تیز سیاه گن*اه بود! از یاد نمی برم دخترکی را که به خاطر قیچی کردن فوکولش به دست ناظم مدرسه شان از ساختمان مدرسه اش بالا رفت و خودش را به پایین پرتاب کرد و جلوی چشم همه گان جان داد و مرُد!
تصویر چشمهای درشت و سیاه و پر مٌژه افسونی که برای زیبایی و خوش تیپی بیشتر،دندانهایش را براکت گذاشته بود، از جلوی چشمانم دور نمی شود...! از ما بزرگتر بود و آوازه مهارتش در بدمینتون در منطقه پیچیده بود...چقدر آن وقتها مٌد بود که همه عاشق باشند...!صبح یک روز بهاری که به مدرسه آمدیم، اعلامیه اش را چسبیده بر نرده های سفید دیدیم...!مدیر و ناظممان هرگز نگذاشتند که ما بفهمیم علت مرگ ناگهانی اش چه بوده...!بعدها مادرم که در مراسم ختمش شرکت کرده بود، فاش کرد که به خاطر نمره تکی که معلم ریاضی از روی عقده (و اینکه چرا این دختر اینقدر قرتی ست!!) در آن دفتر نمره بزرگ برای ثلث سومش رد کرده و بعد پسرک همسایه بغلی، که عاشقش بوده او را مسخره کرده،چند عدد والیوم خورده و بدن ظریفش را راهی خاک سرد بهشت زهرا کرده است...
دوز تلخی آن روزها را فقط هم نسلی های من می فهمند و باور می کنند...روزهایی که سر ظهر در نم*از خانه های بوگندوی مدرسه که با عطر گلاب آمیخته شده بود و وقتی سجده می رفتی ُ خفه قان می گرفتی!نم*از اجباری می خواندیم و هجی سن تکلیف را نمی فهمیدیم...روزهایی که به قول می می لالایی مادرانمان سوزناکترین آهنگ دنیا بود و خواهر کوچک من که آن زمان ۲ سال بیشتر نداشت،با شنیدنش به هق هق می افتاد...
روزهایی که برای دهه ف*جر به زور خودمان را در لیست گروه سرود می چپاندیم و نمایش تمرین می کردیم...!
روزهای اًنجًز وًعدًه! روزهای لاشریک له...روزهای صد دانه یاقوت...روزهای دریغ!
روزهای سخت...روزهای زهر آلود...روزهایی که ترنم باران را نمی فهمیدیم...روزهای خاطره های واپس زده...!روزهایی که تلخی به کودکیهایمان شبیخون زده بود...
خط به خط نوشته ات رو لمس کردم... و باور دارم که همه اینا حتی تلختر هم بوده...
عزیزم دیر به دیر می نویسم ولی همیشه می خونمت
ممو جونم در کنار تمام این خاطرات غم انگیز و سیاه مشترکی که با هم داریم و خوب خوب درکشون می کنیم، ولی بودند بعضی روزهایی که سپید بودند و دوست داشتنی به قدری که هنوزم که هنوزه شیرینیشون زیر زبونمونه و به یاد همون اندک ایام خوش و شیرینه که گهگداری هوس برگشت به گذشته و اون دوران رو می کنیم...راستی چقدر همون عشق و عاشقی های به ظاهر مسخره، بهتر و واقعی تر از عشق و عاشقی های الانه... وقتی کسی می گفت عاشقم چه راحت می شد حرفهاش رو باور کرد ولی الان...
چه دلم گرفت دوست جون... خدا کنه دیگه هرگز اون دوران سیاه برنگردند به روزگارمون
همه همنسلای ما تمام این تلخیها رو تجربه کردیم و حتی یادآوریش هم بغض رو میترکون
وای ممو جونم قربون اون روح حساس ودل گنجیشکیت برم من عزیزم چرا خودتو با به یاد آوری این خاطرات اذیت میکنی خانم گل؟ هم سنای من وتو از این دست خاطرات زیاد دارن از اون روزها که یاد آوریشون جز غصه خوردن هیچ چیز نداره عزیزکم
love u 4 ever
take car
bye
خیلی دوران غم انگیزی داشتیم، الان شاید یه کمی اوضاع برای نسل جدید بهتر به نظر بیاد، اما باز چیزی فرق نکرده بطن ماجرا همونه
راستی ممو جون مرسی که از منم تو پست بالا یاد کردی، امیدوارم زودزود آپ کنی
من هیچ وقت اون خونه رو که توش جشن تولد بود توی گیشا یادم نمیره هیچچچچچ وقت
بابای منم مهراباد بود یادمه وقتی فهمیدیم مهرابادو زدن با همسایه های اومدیم توی کوچه تلفن هم که نبود یه دونه بود سرکوچه چقدر گریه کردیم یاد باله هواپیمایی که افتاده بود در خونمون چقدر دلمو میلرزونه
چه روزهایی داشتیم بازم خوبه ۵ یا ۶ ساله بودیم بیشتر یادمون نیست
آخ این چی بود ممو؟ دردنامه بود؟ رنجنامه بود؟ چی بود که اینهمه ملموس بود انگار با گوشت و خونم فهمیدمش. . . قلبم گرفت. . .
وای هیچ وقت اینجوری به اون روزای سیاه فکر نکرده بودم. . .
ممو. . .
اشکام باز راه گرفتن روو صورتم. . .
نمیدونم چرا من اینجوری شدم آخه. . .
چه قدر تلخ بود
حسش نکردم چون اون موقع خیلی کوچیک بودم
ولی شنیدم و می فهمم چه قدر سخت بوده
شنیدم از مامانم که اون موقع باردار بوده و چه قدر میترسیده
خداروشکر که تموم شدن اون روزا
ما هم دچارتیم مهرفون
لینکتون کردم
شمام منو لینک کنید
ما همه جوره تو رو قبول داریم... شاد باشی گلم..
چه نسلی بودیم ما.خوندم و با تمام وجودم حسش میکنم.به وقتهایی فکر میکنم ما حتی بچگی نکردیم جوونی نداشتیم انگار یکی یهو پرتمون کرده باشه به بزرگسالی
دله ما هم قد یک سر سوزن شده
ممویی جونم...تمام اون روزا رو برام یاداوری کردی..چه روزایی بود!!تو دبیرستان حق نداشتیم کلیپس(به قول ناظم) ببندیم..موهارو نباید بالا جمع میکردیم چون موی بالا بسته شده باعث میشه مردا و پسرا ت*حریک بشن!!!!!!
کفش غیراز مشکی نباید میپوشیدیم..کفش رنگی یا کتونی سفید مردارو منحرف میکرد!!!!!!عطر ممنوع..خوشبویی ممنوع!!بو گندویی آزاد!!!بوی جورابای نم*ازخونه خوشرایحه ترین بوست..
وای آژیر خطر.......وای از صدای آژیر خطر که هنوزم تا میشنومش هیستیریک میشم....پناهگاهای تاریک و پراز موش رو بگو که برای تنبیه بچه بدا آماده ی خوردنشون بودن.
وای....واااااااااااااای....نمیخوام برگردم...
دوست داشتم یه نوشته تکمیلی در ادامه نوشتت توی وبلاگم بزارم.
عاشقتم ممو ! چه خوب لمس کردم اون روزها رو! روزگار غریب ما!!
در راستای پست بالایی...
قلبونتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت.
وای عزیزم ممنون که اسم منم اوردی همینکه به یاد ما هستی کافیه .دوست دارم سر بزنی ولی وضعیت کارمندان با ما خانم های خانه دار فرق داره درک میکنیم
وااااااااااای چی گفتی همه رو کباب کردی رسما
عزیزم حالت خوبه؟نگرانتم...یه خبری از خودت بهم بده
هستم!اینجام...سرم به شدت شلوغه...
ممویی ما هم دلمون خیلی برات تنگ میشه عزیزم.
همه سرشون شلوغه اما مهم اینه که دلمون برای هم تنگ میشه
ممو جونم کجایی چرا نمیای بنویسی ؟ دوست جونم حالت بهتر نشد ؟ چرا نمیای باز با آب وتاب از قشنگیا بگی و انرژی بدی ؟ بیا ممویی ...
حالم که خوبه عزیزم...سرم شلوغه...
دل منم خیلی برات تنگ شده دوستم
مرسی بخاطر ...
بهت میزنگم
شماره م عوض شده خانومی...
سلام دوست عززززززززیز ومهربونم ....انشاالله کارها روبراه بشه ....خدا قوت نازنینم ...
من که هر جی میام اینجا بهت سر می زنم تحویل نمی گیری الان که دیگه شرتم شلوغ شده که دیگه هیجی