عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

پست آخر...

شاید یه چند وقتی نتونم اینجا بیام...یا بنویسم...

نمی دونم! به خدا خودمو لوس نمی کنم...یه نوع خستگی و بیزاری تو وجودم شکل گرفته که باید از بین بره،تا بتونم بنویسم...

شاید برگشتم...شایدم نه!

اما این پست،شاید پست آخر باشه...

الوداع...

کرمٍ پًزٍش!!

باز این کرم آشپزی تو من وول خورد!!

فک کنم امشب برم از روی یه رسیپی خارجکی -انگلیسی یه غذای دبش دیشلًمٍه بسازم...

می خوام زرت و زرت م ازش بعکسم!!!

میه چیه؟؟

چیکن پیکاتای انار

هر چی از این غذا تعریف کنم،بازم کمه...

اگه دوست دارین،مزه استیک مرغ رستورانای ایتالیایی رو بچشین،این غذا رو درست کنین...منتهی دقیق و طبق دستور...انار هم نقش مهمی رو تو خوچمزه کردنش ایفا می کنه...

مزه ش محشره...اول باید مرغو خوب بکوبین و بعد طبق دستور عمل کنین...وگرنه خوب نمی پزه!

دستورش هم مال مامی سایته!یعنی اینجا...

البته می دونم که لینکش باز نمی شه واسه همین دستورشو تو ادامه مطلب گذاشتم...

واسه دیدن چیکن نهایی و دستور برین رو ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...

عصری دل انگیز با طعم دوستی...

اصلا" نمی دونم از چی بگم و از کجا شروع کنم؟

وقتی غرق می شی تو خنده ها و قهقهه ها ...وقتی تک تک سلولای بدنت با یاد خاطرات تو فیلم جشن و رقص سالسا می رقصن...

وقتی یله می شی تو ظهر یه 5 شنبه خوب و مطبوع زمستونی با منظر کوه دوست داشتنی ای که همه برای پیدا کردن آدرس نشونش کرده بودنُ و اون موقع تو پس زمینه پذیراییت دلتو گرم می کنه و با بوی عود و شیک پرتقال قاطی می شه...

وقتی لذت داشتن دوستهای به اون خوبی دلتو پر می کنه...وقتی حس می کنی که رابطه ها محکمتر شده،مگه می تونی خوشحال نباشی و از ته دل نخندی...

مگه می شه از دیدن اون همه کادوهای خوشگل و فانتزی،ذوق نکنی؟

 کره رو تو روغن داغ بریزی و یه هو سنگر بگیری و با چاقوی تو دستت همه رو عقب نگه داری و بگی نسوزین!!بعد یه دفعه اون وسط یه دوست گل دستشو بسوزونه...

چه عطری ...چه برنجی...چه انرژی مثبتی...!باورتون می شه نمی دونستم می شه برنجو اون مدلی هم دم کرد دوستای گلم؟

چقدر زحمت کشیدین!چقدر کمکم بودین...دوست جون...صورتی خانوم...

شبش چقدر خوش گذشت...از خنده اشک از چشم همه مون اومد...

ممنونتونم...

الان اصلا" احساس خستگی نمی کنم...پر انرژی تر و با انگیزه تر از همیشه م...انگار یه تابلوی نقاشی بزرگ کشیدم و به دیوار خونه م نصبش کردم...و هر ثانیه که نگاهش می کنم،از ترکیب رنگها و زندگی ای که توش جریان داره،لذت می برم و مست می شم...

مهمونی نوشت:بالاخره 3 هفته تموم،آخر هفته ها مهمون داری و غذاهای جدید درست کردن هم به آخر رسید...انگار دیروز بود که داشتم واسه دسر و منوی اصلی غذا برنامه ریزی می کردم...دلم خیلی تنگ می شه...آخه من عاشق آشپزی و مهمونم.

پاکیده گی...

بالاخره وقت پاکسازی لینکها رسیده!!نزدیک عیده و اینجا هم باید یه خونه تکونی اساسی بشه!

خوب خوب...ببینم کیا با معرفت بودن که باید اد بشن و کیا بی معرفت که باید پاک بشن...!!

اول می رم سراغ اونایی که همیشه واسم نظر می زارن و وبلاگ دارن...اوممم!اونا که موندنین!!هیچی!بهشون کاری ندارم!

سری دوم هم که وبلاگ دارن و لینکن اما نظر نمی زارن،چون سرشون شلوغه یا دلایل شخصی دارن که خودمم می دونم،پاک نمی شن...

سری سوم اونایی که وبلاگ دارن،لینک هستن،می تونن نظر بزارن اما نمی زارن،پاک می شن؟پاکشون کنم یعنی؟آره؟نه آخه دلم نمی آد....گناهین!

سری چهارم اونایین که وبلاگاشونو حذفیدن و دیگه آپ نمی کنن!اونا دیگه حتمن پاک می شن...

سری سوم اونایین که لینک هستن،اما تو وبلاگشون لینک نیستم و تازه توقع دارن بهشون سر هم بزنم و خودشون هیچ وقت سر نمی زنن!اونا که بی برو و برگرد پاک می شن!!بحث هم نداریم!

یه سری از خواننده ها هستن،سایلنتن اما اینجا لینک نیستن!می آن و میرن و منم نمی دونم از کجا می آن اینجا...خلاصه ناشناسن دیگه...بعضیهاشونو واقعا" دوس می دارم...و قدم اون ۹۵ درصدی که دوسشون دارم سر چشم...

خلاصه دیگه!گفتم اطلاع رسانی کرده باشم که یه دفه نیاین بپرسین چرا و چگونه!!

ممو نوشت 1:فیلم چهل سالگی یه جورایی ملوس و دلنشینه...این فروتن که آخرشه ...اینقدر ماه بازی می کنه...

فیلم فاصله هم بد نبود!اما جای کار زیاد داشت و می شد بهتر از این بسازنش...

ممو نوشت 2:چی؟کی؟کجا؟فردا؟

رمان عشق ژنرال

 هفته پیش ،ویولت عزیز،یه کتاب از دافنه دوموریه معرفی کرده بود که می خواست در موردش بحث بشه و هرکی خونده ،تو این بحث شرکت کنه.اما مثل اینکه کسی نخونده بود و در نتیجه بحث منتفی شد.

ممکنه خیلیا رمان ربه کا یا دختر عموی من راشل رو از دافنه خونده باشن.من که از خوندن هردوش حظ عجیبی بردم...

5 شنبه 100 جا سرچش کردم و به زور و با پسورد دانلودش کردم...ریختم تو لپ تاپ و دارم می خونمش...عالیه!

لینک دانلودشم اینجا می زارم که هر کی دوست داشت دانلود کنه و بخونتش...

برای دانلودش باید کمی حوصله کنین...

برین رو اسمش...

پینوشت ۱:ستایش جون!دعوام نکنی ها! من رمزتو باز گمیدم!

پینوشت ۲:این نظردونی پرشین بلاگیا چرا پکیده؟؟مثل سوپ شلم شوربا هر کلمه ش یه طرفه!!همه فونتا تیغ تیغیه!چشم آدم درد می آد...


عشق ژنرال


سایه روشن

دلم خیلی براتون تنگه...

خیلی ...

ای کاش  به این زودیها نرفته بودین...

دیشب عکستون رو که تو حیاط خونه پر از گل سرخ،انداخته بودین و پشتتون یه منظره از آجرهای قرمز و صاف و یکدست بود ،دلم رو فشرد...

نمی دونم چرا هروقت غمگین می شم،تو می شینی تو لایه های ذهنم...

چقدر تو اون عکس جوون بودین...تو می خندیدی...انگار داشتی قهقهه می زدی...

پشت عکس نوشته:مرداد ۲۵۳۵ ... یعنی کی می شه؟ نمی دونم!

می دونی...این 9 سال خیلی زود گذشت...

بعد 9 سال هنوز فکر می کنم،هستی ...اینجا...پای اون نخل بلند که تو حیاط کاشته بودین...

بوی کاشیهای نم دار تابستونی هنوز تند و نزدیکه...

بیشتر از نصف عمرمو پیش تو بودم آخه...این همه خاطره دارم ازت...از تو و اون خونه که حالا شده 4 طبقه آپارتمان شیک...شیک...؟دل ندارم برم ببینم با خونه ت چی کار کردن!انگار وجود منو ویروون کردن...آخه من عاشق اون پشت بومایی بودم که به هم راه داشتن...

زندگی اون موقه های تهرون چه بی تکلف بود ...نه؟دیوارا بی حفاظ و پشت بوما بی نرده...آدما بی نقاب...کوچه ها بی خواب...

حالا می فهمم خالی یعنی چی...خالی یعنی...

...

آخ...

باز دلم تنگه...

پینوشت: ای به گور مرگ این دیماه سرد!نانازی جونم...خیلی ناراحت شدم...همه برای پدر نانازی دعا کنین!

                                                                              

رو کن سوتی رو! (با احترام به وبلاگ میثمک!!)

جای قبلی که کار می کردم یه مدیر داشتم که شوت و کار نابلد بود و هیچوقت هم دوست نداشت چیزی یاد بگیره!!کلا" آی کیوش در حد ورمیشل سوپ مرغ روسی بود!!

خیر سرش یه روز داشت می رفت مسافرت خارجه و باید کارای اون ور آبشو راست و ریست می کردم و حدود یه هفته حسابی سرم شلوغ بود و همکار شوتتر از مدیرم هم دستپاچه دور خودش می چرخید و به جای اینکه به من کمک کنه،کارمو زیاد می کرد... و هی گند می زد!

ساعت 4/5 بعدازظهر وقتی یه نفس عمیق کشیدم و فکر کردم کارام تموم شده،و می خواستم جیم بزنم و برم به سوی زندگی و خرید یه تیکه لباس واسه مهمونی اون هفته که مردک بدو بدو در دمنه اومد و یه کار خیلی مهم بهم داد که انجام بدم!این کار مهم هم حسابی وقت گیر بود و دقت می خواست،وقتی آورد رو میزم گذاشت و روشو برگردوند که بره،با آه و ناله خیلی بی صدا تو سر و سینه م کوبیدم و با ایما و اشاره گفتم: ای تو روحت! ای بمیری هی! مردک بیشعور اسگل!!

یه دفه دیدم برگشت و من تو همون حالت(با مشت کوبیده شده بر سینه و بین زمین و هوا معلق!!) جلوی چشمای از حدقه در اومدش، خشکیدم!بماند که اون روز از روی لجبازی تا ساعت 7 شب نگهم داشت و دندونای من خورد شد از بس به هم فشارشون دادم!

حالا هر کی هر چی سوتی داده،تو نظرات همینجا بنویسه تا همه با هم یه کمی بخندیم!خداییش دوز خنده وبلاگیمون افتاده پایین!می تونین اسمتونو نزارین یا با اسم مستعار بزارین...

منتظرم..