آوای فاخته...

وقتی می خندیدی...بلند بلند...عرش صداتو شنید...فرشته ها حسودیشون شد...اسمون حسودیش شد...کاش اینقدر قهقهه نمی زدی عزیزم...کاش هیچ کس نمی دونست که این همه پدرتو دوست داشتی...که این همه وابسته ش بودی...

باورم نمی شه!تو 5 شنبه شب داشتی از خونه شون می اومدی...ساعت 1 شب داشتی قهقهه می زدی و با من حرف می زدی...

چی شد؟

....

اونقدر سخته،اونقدر سخته که نمی دونم چی بگم...لال شدم انگار...

....

قیچی دستهای مرگ چه بی رحمه...می چینه اون گلی که از همه خوشبوتره...

...

"دورها آوایی ست

که مرا می خواند..."

بعدن نوشت:خیلیهاتون از حالش پرسیدین...زیاد تعریفی نداره...عزیزی رو از دست داده به هر حال...دیشب وقتی رفتیم پیشش آرومتر شده بود و هر از چند گاهی گریه می کرد و بعضا" داد هم می زد...مرگ ناگهانی بدترین چیزه...امروز یکی جلوی چشمات بگه بخنده و صحیح و سالم باشه و فرداش زیر خاک باشه...پدرش جوون بود...خیلی جوون...اما راحت رفت...به ثانیه نکشید...خوش به سعادتش...

ماز

این روزا دارم به یه آغاز نو فکر می کنم...که البته آغازش کردم...اما تا انتهای راه خیلی مونده...

در کنارش دارم،به یه معما و علامت سوال هم فکر می کنم که خیلی وقته به پرو پاچه م می پیچه و درگیرم کرده...این معما لاینحل دو تا سر داره! هر وقت به این سر قضیه نگاه می کنم،چیزی دستگیرم نمی شه و به اون سر قضیه هم که نگاه می ندازم،همه چیز انکارناپذیر و یه جورایی مرموزه!

مثل یه بقچه سر بسته می مونه که تو زوایای تاریک ذهنت جا خوش کرده و هر از چند گاهی قلقلکت می ده و وولوولک تو جونت می ندازه که بهش فکر کنی...وقتی بازش می کنی و چیزی دستگیرت نمی شه،دوباره می بندیش و با یه شوت جانانه پرتش می کنی اون ته تهای روحت تا فراموش بشه...

شاید اصلن حل یا دونستنش اونقدرها برام مهم نباشه! اما یه معما اگه نخواد حل بشه و تو هاله ای از ابهام بمونه،می شه یه راه نرفته یا یه بستنی طعم دار امتحان نکرده...یه معما همیشه یه معما می مونه و بعضی اوقات تبدیل می شه به یه راز بزرگ...

شاید بشه این معما رو با یه سوال ساده،حلش کرد اما خودم دیگه پیشروی بیشتر و کند و کاو رو جایز نمی دونم و با خودم می گم: بزار همونطوری که هست دست نخورده باقی بمونه! شاید خیلی حقیقتها و وقایع پشتش باشه که نشه هضمشون کرد...نشه شنیدشون!

داشتن معمای کهنه و قدیمی توی دالانها و ماز های پیچ در پیچ تاریک ذهن چیز بدی نیست و حتی گاهی اوقات هیجان انگیزه...مثل عتیقه با ارزشی می مونه که هر از چند گاهی بیرونش می آری و خاکش رو می تکونی و بعد از بررسی زوایاش دوباره می زاریش تو جاش و میری پی کار خودت تا دفعه بعد بیای و دوباره همون آش بشه و همون کاسه...

با اینکه بعید می دونم به این زودیا معلوم بشه و یا اصلا" اتفاقی بیوفته که پرده ها فرو بیفته و این راز بر ملا بشه،امیدوارم هر چه زودتر حل بشه و معلوم بشه که می خواد چی بشه و چه جوری بشه!!و آیا ادامه این راهی که توش اینقدر تونلای پر رمز و راز داره و رابطه هاش اینقدر به هم پیچیده ست،درسته؟نمی دونم...شاید دیگه ادامه ای در کار نباشه...

خودمم معنی جمله آخرممو نفهمیدم!!!

پینوشت: 5 شنبه از اون روزای عالی بود...واقعا" دستت درد نکنه...خیلی خوش گذشت دوستم!خیلی خوردم به خدا و حسابی هم سر بازار رفتن ما و ماجراهاش خندیدیم...!بنده هم که....بعله دیگه! با آهنگ روحی(گرگ لاغره!!)چی کار کردم؟هیچی بهتر از این نیست که آدم مهمون یه خانوم کدبانو و لوند باشه که فیلم عروسیشم آخرش باشه با اون دامن خوشگلش!

جالب اینجاست که دوربینتم جا بزاری و دوباره برگردی این خانوم خوشگلو ببینی...

همین الان شنیدم: دخملی نازنینم....تسلیت...الهی بگردم...باورم نمیشه...

Two Lovers

فیلم دو عاشق،از اون دسته فیلمهاییه که باید حتما" دیده شه تا حس بشه...

این فیلم محصول سال 2009 ساخته جیمز گری ه و با بازی ژاک فونیکس(که زیاد معروف نیست اما با این فیلم فصل جدیدی تو زندگیش باز شده) و گویینت پالتروی معروف ،خوب درخشیده.

مردی که بعد از یه شکست عاطفی نزد خونواده ش بر می گرده تا مراحل بهبود روحی رو طی کنه اما به طور همزمان تو دام عشق دو زن زیبا می افته که مجبوره از اون دو تا فقط یکی رو انتخاب کنه...

فضای فیلم کمی تاریک و تیره ست که محتوی این فیلم رو مرموزتر و رومانتیکتر می کنه...فیلم تمی عشقی و تقریبا" خشن و بی رحمی داره...و به واقعیت خیلی نزدیکه...

بهتون توصیه می کنم از دستش ندین چون واقعا" دیدن یه همچین فیلمی همراه با خوردن چایی و شکلات تو یه روز سرد زمستونی می چسبه...

و رویای برف

و باز هم رویای برف من به حقیقت پیوست...باز شدم عروس برف...

نمی دونم خدا صدای مارو شنید یا دلش برامون سوخت؟یا هر دوش؟

اما شاید صدای این و این و این از صدای این پست من بلندتر بوده!! شاید...

حالا یه ماگ بزرگ قهوه ژاکوبس به اضافه یه کم شیر و شکر،پشت یه پنجره برفی که اونطرفترش،یه کوه سفید راه راه،خودنمایی می کنه،عجیب می چسبه...نه؟

امروز نوشت:دیروز صبح که بلند شدم و پرده آشپزخونه رو بالا زدمُ این کوه تا پایین سفید سفید بود...این عکس مال امروز صبحه...

عوضی اشتباهی...

در جهت تهیه گزارش از روند هدفمند کردن یارانه ها و شکایات بعضی از هموطنان،دوربین صدا و سیما به مقابل مرکز آمار ایران رفت:

گزارشگر با خنده:آقا مشکل شما چیه؟چرا اومدی اینجا؟

یارو با یه قیافه نزار و ناراحت و یه کاغذ تو دستش در حالیکه نزدیکه بزنه زیر گریه:تو مرکز آمار ثبت شده که سرپرست خانوار یعنی من فوت کرده!

گزارشگر: شما فوت کردی؟

یارو:آره!

گزارشگر: حالا واقعا" فوت کردی؟

یارو: نه به خدا!  به پیر به پیغمبر نه!!

پینوشت:اینجا رو خوندین؟می گن نرم افزار پیکوفایل بلاگ اسکای رو به خاطر این پست من دوباره از اول نوشتن!

گیر سه پًره!

آقا جان! چیه؟هان؟خوب من وقتی غمگینم و روی آن مود لامصب که باید باشم،نیستم،دوست ندارم به آهنگهای شاد گوش کنم و هرهر و کرکر کنم تا آن غم زهرماری را که در گلویم چمباتمه زده،از وجودم بیرون کنم!
دوست دارم پشت پنجره ای بزرگ و سرتاسری،با شیشه های خیس بنشینم و پیشانیم را به خنکای آن تکیه دهم...دوست ندارم زیاد حرف بزنم...برعکس دوست دارم به نقطه ای نامعلوم خیره شوم و به دلیل و تفسیر آن پرتغال گنده که در گلویم نشسته است،بیاندیشم...

بعد ژاکت محبوبم را بپوشم و کمی پنجره زمستانی را باز بگذارم تا سوز استخوان براندازش زوایای روحم را خنک کند.

وقتی حالم خوش نیست،دوست دارم آهنگی غمگین(چیزی مثل صدای حامی یا علی اصحابی یا چه می دانم گروه واران!!! و آهنگهای بی کلام) در پلیر بگذارم و تا می توانم عر بزنم...آنقدر بلند عر بزنم که غصه ام هنوز نرسیده به مری،دود هوا شود...

بعد از اینکه خوب عر زدم و صدایم را سرم انداختم،ماگی بزرگ از قهوه ژاکوبس درست کنم و آن را تا به آخر و تلخ تلخ،سر بکشم.

مگر چه می شود که بعد از همه اینها،یک فیلم غم انگیز و دپسرده در دی وی دی پلیر بگذارم و باز اشک بریزم؟هان؟

خوب چه کنم؟اینجور موقعها خنده ام نمی اید! حوصله شام درست کردن و پیاز داغ کردن و زردچوبه زدن به غذا را هم ندارم!!اصلا" حال سر یخچال رفتن را هم ندارم...حال می کنم تنهایی ناهاری که از بیرون سفارش داده ام، را نوش جان کنم!

فقط دوست  دارم، گیر بدهم!به قرمزی حوله دستشویی...به لک روی ظرفشویی که خودم با جرم گیر،روی استیل براق آن انداختم...به برگهای خرد شده ای که زیر شیشه میز جمعشان کرده بودم...به لوستر وسط حال که چرا آنقدر نورش زیاد است و چشمم را می ترکاند!

به برنامه های مزخرف شبکه 2!به فک چهارگوش مارسلو در سریال طلسم زیبا!به ریشهای نتراشیده همسایه طبقه اول! به دور باطل اول بودن مرغ یا تخم مرغ که هنوز برایم معماست...

به مدیرم که چرا شبیه شیربرنج است و عین بچه مدرسه ای دماغش را بالا می کشد...!به طعم آب فیلتری...به چروکیدکی نارنگی توی جامیوه ای...

آه...همه اینها خسته ام می کنند...همه اینها در آنی اشک مرا در می آورند...و نمی توانم خودم را از دستشان خلاص کنم...

دلم خنک نمی شود...هنوز داغ است...چه کار کنم خوب؟دوره ای دارد که باید بگذرد...تا تمام شود...تا خلاص شوم...تا...

پینوشت:تا حالا بازار تهران نرفته بودم!باورتون می شه؟ چهارشنبه هفته گذشته،با 3 تا از بهترینهای وبلاگی از خوروس خون تا شغال خون،کلی گشتیم و چشم بازارو کور کردیم...مرسی خورشید خانوم!گیتی جونم و دخملی جون

Shakespear in Love

این فیلم به زیبایی هر چه تمامتر توسط جان مادان ساخته شده و تمام شخصیتها واقعی هستند... ۷  جاییزه آکادمیک از جمله بهترین بازیگر نقش اول زن با بازی درخشان گوینت پالترو جوزف فین انگلیسی الاصل هم در این فیلم خیلی پر شور و حرارت بازی کرده.چون اصالتا" هنرپیشه تاتره نه سینما...ُ رو مال خودش کرده...

فیلم یک اثر کلاسیکه که در مورد چگونگی شکل گرفتن سوژه در ذهن ویلیام شکسپیر نمایشنامه نویس مشهور قرن 17 و نوشتن درامهای برجسته اون شده...شکسپیر از عشق فراری بوده و در حال نوشتن نمایشنامه رومئو و ژولیت بوده که به پیسی و پوچی در نوشتن می رسه اما بعد به دختری از خانواده ثروتمند بر می خوره که می شه نقطه آغاز سوژه هاش و دقیقن همون عشقی که روزی ازش فرار می کرده،می شه سرآغاز شهرت و تحول تو زندگیش...

تو وصف نمی گنجه اگه بگم حس و حال عاشقی این دو نفر چقدر زیبا به تصویر کشیده شده...فقط باید دید...دید و لذت برد از بازیها و چرخش دوربین روی صحنه های به یادموندنی...

یعنی من اساسا" عاشق اون لهجه غلیظ بریتیش گویینت پالترو ئم!!

دیوار...

دلم یه دیوار می خواد !یه دیوار سفید یا دو تا گوش واقعی و یه لبخند پت و پهن که بهش تکیه بدم و اونقدر براش حرف بزنم و بزنم و بزنم که ترک برداره!

هر چند دقیقه یه بار،اون لبخند پت و پهنه رو تحویلم بده و فقط بگه :تو راست می گی!حق با توئه...

راه کار هم ارائه نده ها! فقط با اون دو تا گوش واقعیش به حرفام گوش بده و گوش بده...و آروم اروم تاییدم کنه...

و بعد...اگه زیادی حرف زدم و از دستم خسته شد،بریزه پایین...بشکنه...

...


که مهم نیست زیاد!!

ضایعاتی جان!چه خوب شد که شب یلدا،روزش،تو را دیدم.و شاید هم چه بد شد که...

30 ام اذر ماه 89،وقتی با سید و دونه کنار عابربانک ایستاده بودیم و من از زور آن زکام مسخره ویروسی که همان پیردختر دوست داشتنی به ما داده است،نه گوشهایم می شنید و نه چشمهایم سویی داشت برای دیدن تویی که دستهای پینه بسته و چرکت را به تیر چراغ برق گرفته بودی و داد می زدی:آقا! آقا کمک! یک آن فکری گنگ در خاطرم نقش بست...نمی دانستم تو برای چه آنقدر ترسیده ای!

وقتی مردی به سمتت دوید و تو را روی زمین خواباند و بعد حمله ات شروع شد و کف به دهان آوردی،فهمیدم صرع داری...

وقتی به سید گفتم:بابا! تورو خدا کمکش کن،اشک در چشمهایم لوله شده بود...

وقتی سرت در میان دستهای پدرم می لرزید،دلم برای پدرم،تو و خودم تنگ شد...

سید،کف دهانت را با دستمال پاک کرد و چند زن،دورت را گرفتند.یکی دستمال برایت آورد و آن یکی زیر سرت چیزی گذاشت...مردی برایت لیوانی اب از بانک آورد...و ان یکی شکلاتی به دهانت گذاشت...

حمله ات کوتاه بود اما با دیدن مظلومیت و بی گناهیت،دل من شکست...بدجوری هم شکست...از دستهای سیاهت،از صورت کثیفت و حتی از موهایی که مانند پرز موکت به هم گوریده شده بود،بدم نیامد!اصلا"!

پدر با تو حرف زد و تو گفتی که بهزیستی برای قرصهایت هزینه می پردازد و تو این بار قرصهایت را نخریده ای چون فقط 20 هزار تومان کم داشتی...برای همین حمله های نانجنس صرع رهایت نمی کنند!

وقتی آن زنک خودخواه در صف عابربانک گفت که این راه جدیدی برای جیب بری ست!،می خواستم آن عابر بانک لعنتی کذایی را با تمام سیمهایش از جا بکنم و بر سرش بکوبم!

به تو کمک کردیم...و ای کاش که می توانستم بیشتر به تو کمک کنم...ای کاش جایی را داشتم تا به تو و امثال تو می دادم تا شبهای سرد زمستانی را در آن بیاسایی...

تو هرگز و هرگز سوژه وبلاگ من نیستی و نخواهی بود!تو یک دردی ضایعاتی!تو یک نقطه ای در این شهر پر دود و آهن که آدمهایش با حرفها و حرکاتشان،هر چیز خوبی را هم می پاشانند!

می دانم که نه قلبی برای عاشق شدن داری و نه حتی چشمی برای دیدن زیباییهای زندگی...تو فارسی وان هم نداری!تو حتی یک دست لباس نو نداری!تو حمام نداری! تو نمی دانی که مزه نان تافتون بهتر است یا سنگک! تو...

ظهر که به خانه آمدم،های های گریستم...با خدا دعوا کردم!دعوایی سخت که اگر با پدرم اینگونه دعوا کرده بودم،مرا سه سوته از خانه بیرون انداخته بود!به خدا گفتم:تو مگر خدای او نبودی؟تو فقط خدای مرفهان بی دردی؟تو فقط خدای آن مرد کت و شلوار پوشیده،بینوه سواری؟چرا؟چرا اینقدر بی رحمی ای خدای من؟مگر تو خود او را نیافریده ای که اینگونه،به خاک سیاه نشانده ای اش؟چرا شغل او باید جمع کردن ضایعات از میان آشغالها برای شهرداری باشد؟تو فقط خدای خوبهایی؟نه؟

می دانی ضایعاتی؟ پس از مهمانی شب یلدا و ماهی خوران چه شد؟از خودم و از خانه و لوازم لوکسی  که ساعتها برای خریدنشان،وقت صرف کرده بودم،به واقع متنفر شدم...و فکری که چندی ست به ذهن خواهرم افتاده،در من هم تقویت شد...و من از روز پیش برای انجام کاری مصمم تر شدم!

می دانی که من امسال شب یلدا را تا به آخر گریستم؟از صبحش یک بغض خیکی به اندازه یک پرتغال در گلو داشتم...بغضی که با سوال پیچ کردنهای ابو در تختخواب،به یکباره شکست و صدای شکستنش تا اوج آسمانها هم رفت...

دلم می خواست شب طولانی یلدا با رویایی خوش سپری شود...با خوابی که تو در آن به خوشبختی رسیده ای...اما...


پینوشت:البته مثل اینکه اینجا من اول شده بودم و یه هو یه شبه رایها رو برگردوندن!!!

زنجبیل و نانازی جونم تبریک...

از تمام اون 66 نفری که به من رای دادن،مخصوصن خورشیدک،دخملی جون،گوشی و جرقه،بهاره دوست جون،بانوی عزیزم،خانوم خانوما،روژین،ساینا،من جونم،سایه خوشگلم،دکتر دلژین عزیزم،کاغذ سیاه،فندق خانومی،می می جونم،روشن خانوم ،جوجو خانوم،آمارین عزیز،کوسه جنوب و تمام اون کسایی که ناشناس بودن،بالاخص اون وبلاگی که هدرش یه طرح فانتزی از ساختمونای بلند داره،تشکر می کنم و دوستشون دارم...پاینده باشین...

بعدن نوشت:محزون خان! دست شما درد نکنه...به خاطر اون کتاب هدیه که سالها بود می خواستم بخونمش و کار قشنگی که کردین...باز هم ممنون...

و رای گیری ادامه دارد همچنان...

هیچی دیگه! رای گیری ادامه داره و تا ساعت 12 امشب تموم می شه...

یعنی ساعت 12 امشب،همه طلسما باطل می شه...فقط بشتابید و بشتابید...

تشکر ویژه: دوس جون! به خاطر همه چیز دستت در نکنه...همه چیز عالی بود و اون شب من حسابی خوردم و خیلی به من و ابو خوش گذشت...می دونم که فقط به خاطر اینکه کاتج پای خیلی دوس دارم،برام درست کرده بودی...چه خوب یادت مونده بود...

اون کادوی خوشگلی هم که دادی رو ،چیدم رو اپن آشپزخونه...خیلی شیک شده بود...دستت درد نکنه...

می دونی از چی خونه ت خوشم اومد؟از پنجره های آشپزخونه ت...

وب گپ