آوای فاخته...

وقتی می خندیدی...بلند بلند...عرش صداتو شنید...فرشته ها حسودیشون شد...اسمون حسودیش شد...کاش اینقدر قهقهه نمی زدی عزیزم...کاش هیچ کس نمی دونست که این همه پدرتو دوست داشتی...که این همه وابسته ش بودی...

باورم نمی شه!تو 5 شنبه شب داشتی از خونه شون می اومدی...ساعت 1 شب داشتی قهقهه می زدی و با من حرف می زدی...

چی شد؟

....

اونقدر سخته،اونقدر سخته که نمی دونم چی بگم...لال شدم انگار...

....

قیچی دستهای مرگ چه بی رحمه...می چینه اون گلی که از همه خوشبوتره...

...

"دورها آوایی ست

که مرا می خواند..."

بعدن نوشت:خیلیهاتون از حالش پرسیدین...زیاد تعریفی نداره...عزیزی رو از دست داده به هر حال...دیشب وقتی رفتیم پیشش آرومتر شده بود و هر از چند گاهی گریه می کرد و بعضا" داد هم می زد...مرگ ناگهانی بدترین چیزه...امروز یکی جلوی چشمات بگه بخنده و صحیح و سالم باشه و فرداش زیر خاک باشه...پدرش جوون بود...خیلی جوون...اما راحت رفت...به ثانیه نکشید...خوش به سعادتش...