خیلی ناگهانی کامنت نازی رو دیدم...گفت ازش خبر داره...گفت پارسال که اومده بود ایران،باهاش هر روز می رفته پیاده روی...ایمیلشو بهم داد...اما گفت که زیاد به نت دسترسی نداره و شاید ایمیلمو زود نبینه و طول بکشه جواب بده...
بهش ایمیل زدم...همین امروز...نوشتم خیلی دلم براش تنگ شده...نوشتم سٌلی باعث جدایی ما شد...ایشالا یاتاقان بگیره!!
جواب داد...همین امروز...نوشت: یه عالمه حرف داره باهام بهش زنگ بزنم...خیلی منتظرمه...
اسمشو تغییر داده...هیچ وقت از اسمش خوشش نمی اومد...به همه می گفت:اسممو کامل صدا نزنین!بدم می آد...
صمیمص ترین دوست دوران کودکی من...اکی،حالا پیدا شده...نمی دونم از کجا؟اما پیدا شده....
خود به خود حسم کشیده می شه به روزهای دور...روزهای آب و آیینه...
روزهای دیرین سرسره ای...
بهار کاغذی با یه عالمه رنگهای کاهویی و هویجی و گوجه ای...
ساندویچ تخم مرغ و کالباس و خیارشور و گوجه فرنگی...
دوره های بچگونه تو خونه هامون و هرهر و کرکر سر سکندری خوردن پسر همسایه تو حیاط رو به رو...
تا کمر دولا شدن از روی پشت بوم ما و زیر آسمون خدا کوچ پرستوهای شهریوری رو نظاره کردن...
دنیایی پررنگ و رنگین کمونی...
بوی راهنمایی..بوی عطر خوش معلم ریاضی و امتحانهای آخر خرداد...
بوی خنگ بازیاش تو زبان یاد گرفتن...و حس دوس داشتن کشکیش به پسر همسایه بغل دستی...
اردوی منظریه و آویزون شدن از درختای گردو و تو سری خوردن از ناظم سبزه ی ترشیده مون!!
می خوام برم بهش زنگ بزنم...
اما اشکام همینطور دونه دونه سرازیر می شن...نمی تونم کنترلشون کنم و هی راه می گیرن رو صورتم و از چونه و گونه م سر می خورن پایین و تلپی می چکن رو رو روسریم...
خیلی زود گذشت...اونقدر زود که نفهمیدیم ثانیه های خوش مثل باد از تو فاصله می گیرن...
خونه ش کجاس الان؟بعد 15 سال ...هنوز بالای محل قبلی ما،تو یه خونه با تراس باز و رو به خورشید،لابه لای درختای افرا و چنار می شینن...شاید.. نمی دونم...
پس پیداش کردی؟
آره بعد 15 سال...
آخی.
چه حسی داری الان
حس خوبیه...اما الان همه ش اشک تو چشام جمع می شه...تند و تند...
آخی...


چه رومانتیک
:)))))۰
آخی چه خوب شد که پیداش کردی:)
خیلی خوب شد...
قربون این دوستا برم من که همیشه با منن...به خاطر همین معرقفتتونه دیگه...
آخی....این دوستی های قدیمی هیچ وقت فراموش نمیشن
اوهوم...خیلی عمیق و شیرینن...
وای این پستت چقدر شبیه پست دیروز منه!!!!
فکر کنم دچار تله پاتی شده بودیم
جدی؟من از اول هفته نیومدم وبلاگت...عزیزم...
عزیزززززززم من همیشه فکر میکردم دیگه تو این وبت نمینویسی


وا؟؟چرا اونوقت؟
آخخخخخخخی میدونم چه حس خوبی داری الان
آره !خوبه اما هنوز پرم...
چقدر تغییر... چقدر تغییر بد.... فوت پدر.. خوب نبودن همسر... از این به بعد تنهاش نذار...
شاید نشه...شاید بخواد تنها باشه...من زیاد اصراری ندارم...
سلام عزیز دلم ....خوشحالم دوست قدیمی را پیدا کردید ..امیدوارم بتونی بهش کمک کنید ..
امیدوارم رویا جونم...
اخییییییییییییییی...... چقد دلت نازکه اخه
ما اینیم دیگه...به خاطر بهاره کولوچ...
یاد دوران کودکی به خیر....منم چند وقت پیش توی فیس بوک دو تا از دوستای خیلی قدیمیم رو پیدا کردم و خیلی هیجانزده شدم....ولی متاسفانه حس می کردم دیگه هیچکدوم اون آدمای قبلی نیستن...
اون معصومیت و صداقت دوران کودکی....حیف...یادش به خیر!
بوس
منم همین حسو دارم...آدما خیلی تغییر می کنن...اونم به قول بانو تغییر بد...
ممو جونم اشک تو چشمای منم اومدد
خوشحالم و چه خوب که پیداش کردی
تنهاش نذار. حتما اون بیشتر به تو احتیاج داره الان
نمی دونم شاید ...
مطمئن نیستم...گلبرگ جان!
........................ چقدر قلمتو دوست دارم ممویی.
چقدر احساست رو خوب بیان کردی
و چقدر دلم گرفت برای دوستت و
چقدر خوشحالم که سبک سبکی
ممنونم می می جان...
وای چه حس قشنگیه ادم دوست دوران کودکیش رو ببینه. منم یه مدت دنبال دوستم از کلاس دوم ابتدایی گشتم اما پیداش نکردم....وای خوش به حالت. حست خیلی خوب بوده
دقیقن!! خوش اومدی عزیزم...
جون شهریور
می گم جون شهریور
بگو چطور تونستی بری واحد دوبلاژ
به خدا تست دادم....