خیلی وخته گمت کردم...ازت دور شدم..اینقدر غرق روزمرگی ها و کار و هیاهوها شدم که فراموشت کردم.اون موقه ها ، همون روزای نوجوونی و بی عاری ، همیشه باهام بودی ..وخت خوشی و ناخوشی..اون وختا وقتی تو خوشی غرق بودم ،فک می کردم این خوشی خیلی زود ازم می گیری و جاش غم و ناراحتی بهم می دی..اما نکردی! نگرفتی!
حالا من شرمنده تم... اونقدر خجالت زده م که نمی تونم سرمو بالا بگیرم و بهت بگم: خدا! خیلی بزرگی که منو با این همه فراموش کاری هنوز دوس داری و کمک می کنی.بهت بگم: عجب صبری داری !مگه خبر نداری که این آدما ی قد نقطه که روی زمین تو که وجب به وجبشو آفریدی و مال خود خودته ،دارن سر قدرت همدیگه رو تیکه پاره می کنن و به خاطر قدرتی که یه روز بلای جونشون می شه ، به همدیگه افتراء و تهمت می زنن؟
می خوام دستامو بزار رو شونه های قدرتمندتو خستگیهامو در کنم.می شه دستاتو دراز کنی و منو بکشی اون بالا بالاها که فرشته هات نشستن و دارن مارو نگاه می کنن؟ می شه منم اونقدر به تو نزدیک باشم که دیگه تو روزمرگی دس و پا نزنم و فقط و فقط تو رو ببینم؟
ای کاش می شد با تو همه چی رو رفاقتی حل کرد!اما من حتی دوست تو هم نیستم... چه برسه به اینکه بخوام برام مرام بزاری و قبولم کنی!
راسی خسه نمی شی ازینکه آتیش این همه جنگ ناتموم و ناحق (!) رو زمین داره بنده هاتو می سوزونه و بچه ها رو بی مادر و پدر می کنه؟خسه نمی شی از اینکه این همه دروغ روی زمینه و مردمان خرافه پرست دارن تیشه به ریشه هر چی دین و مذهبه می زنن؟
خسه نمی شی ازینکه بچه های سیاه پوس از بی غذایی می شن شبیه اسکلت و در حال مردن ، لاشخورا دور جسدشون پر پر می زنن؟
نمی بینی آدما چقدر دوروئن؟آدمای جنایتکارو نمی شناسی؟
با اینکه کلافه م ازینکه می دونم صبر تو خیلی زیاده ، از تو همین وبلاگ که خونه مجازی منه و یه روز می شه خاطره ،فریاد می زنم : دوست دارم...خیلی زیاد...
اگه دستتو دراز کنی،مطمئن باش دستتو میگیره و میبردت اون بالا.
همیشه از ترس نگرفتن،دست دراز نمیکنیم.
خدا با این بنده ها فرق داره
عجب صبری خدا دارد....
اگر من جای بودم.. همان یک لحظه ی اول که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان جهان را با همه زیباییش ویرانه میکردم...
والا از شوما چه پنهون حاج خانومچه بر خلافِ اسمش زیاد آدم اهلِ نمازو روزه و نماز شبو نماز روزو (انگار کرمه! دور چشمو دور لبو...) اما خداییش کلی با خدا حرفو حدیث داریما خدا رو شکر هم خدا هوای هممونو داره! اصلن این پستت ما رو برد تو فضای نورانییی که هر کسی با خودشو خداش داره
قربونت برم من! خوب راز و نیاز کن باهاش! :)))
با این نوشته یعنی خدا رو پیدا کردی . امیدوارم هیچ وقت گمش نکنیم . عکس زیر نوشته هات خیلی قشنگه . آرامش بخشه !
واقعا صبر هم صبر اون....
سلام
خدایا بگیر از من هر آنچه را که تو را میگیرد از من
ضمنا میخواستم اجازه بدین این مطلب رو تو وبلاگ خودم با درج اسم شما و وبلاگتون قرار بدم چون به قول معروف حرفی که از دل بر آید بر دل نشیند
خواهش می کنم!! ولی چرا نه لینک گذاشتین نه اسم؟؟ چرا اسمتون و بفهمم ناراحت می شین! این مطلبو بزارین تو وبلاگتون اما به منم بگین کی هستین و وبلاگتون کجاس؟؟؟
خیلی با احساس نوشتی کاش هیچکدوممون رو فراموش نکنه
چقدر احساسی و خوب!!!آهههههههه
اگه یه لحظه فراموشمون کنه که کارمون تمومه. منم خیلی وقته ازش فاصله گرفتم و برا خودم متاسفم.
امیدوار
سلام
تبریک میگم
خوشحال میشم من یه گوشه خونت جایی داشته باشمو منو لینک کنی
ممنون میشم
دوستم چطور خدا رو انقدر دوست داری و باور نداری که دوستته؟
اصلاْ مگه میشه خدای دختری به عسلیی تورو دوست نداشته باشه
وای گریه ام گرفتانگایر که حرفای منه
مموجون با من دوست می شی؟
من وبتو و نوشته هاتو وخودتو دوست دارم
آره عزیزم ! حتمن!!
ممویی جونم. خدا توی رگهات جاریه. بدترین حسی که من توی تمام زندگیم احساس کردم این بوده که خدا ازم دور بوده. ولی مطمئنم که خدا همراه همه هست.
خیلی قشنگ نوشتی ومنو بردی به یه حالتی که خیلی دلم تنگ شده بود براش