عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

مادرانه ها...

کمدم را که بیرون ریختم،مادرانه هایم هم بیرون ریخت.

لباسهای بارداری ام،پیراهنهایی که روزهای اول آمدنت همدم بودند،بیرون کشیده شدند.

بویشان کردم.بوی شیر می دادند.بوی مادری...

یک جور بوی عمیق و خواستنی.

سال پیش همین موقعها نمی دانستم که همینها چقدر زود یادش بخیر می شوند.

این یادش بخیرها چقدر ارزشمندند و عاشقانه.

تمام عکسها و فیلمهایت را از بدو ورودت نگاه کردم.

چقدر کوچک بودی...

چقدر ناتوان بودی.

تمام سرهمیهای سایز صفر را در آن بقچه زیپ دار گذاشتم.

چقدر زود بزرگ شدی و آنها چقدر زود کوچک شدند به رویاهای من!

با چه شوری خریده بودمشان...

با چه عشقی!
رویای من چه زود بزرگ شد...

چه زود یادش بخیر شد...

13 ماه می کذرد از آن روز...

آن سال حتی در تصورم هم نمی گنجید که سیزده ماه بگذرد و تو بزرگ شوی،راه بیفتی و حرف بزنی برایم...

من هنوز گنگم ازین حسهای مادری...

هنوز گیج و مست این روزهای شیرینم...

بزرگ شو قاصدکم...

بزرگ شو!

دوستت دارم...

بهانه زندگیمانی...

ششمین 16...

سال پیش بود...92سال ...همین شانزدهم ماه...شانزدهمین رو از اولین ماه فصل رنگارنگ خزان...

ترس داشتم...زیاد... از یک وقت نیامدنت...از واژگون شدن تمام رویاهای مادریم...

نمی دانم چرا اینقدر نگران بودم؟شاید نگرانی جز لاینفک وجود مادرها باشد...

همه چیز درست و به هنگام و طبیعی بود اما من باز می ترسیدم...

نمی دانم چرا...

شب اول سخت بود اما می ارزید به تمام روزهای سخت دنیا...

امروز باز هم 16 همین روز از اولین ماه فصلی رنگارنگ است...

به دنیا که آمدی،آن فصل رنگارنگ خوابی پاییزی را به دنیا بخشیده بود و امروز این فصل رنگارنگ دنیایی را بیدار خواهد کرد...

خواستم امروز را هم در تاریخ ثبت کنم...

همین روز را که با پدرت بزرگ می شوی...همین روزی که پدرت 33 ساله می شود و تو شش ماهه می شوی.

روزی که مرد فروردینی من،متولد شد و بعدها با هم پیوستیم و آن موقع بود که خدا تو را به ما هدیه داد...

خواستم بنویسم که تا به حال اینقدر حس خوب را تجربه نکرده بودم...

که بنویسم دیدن رشد و بالیدن تو: غلتیدنت،"با" گفتنت،دندان در آوردنت ،نشستنت،آب بازی کردنت و با صدای بلند خندیدنت که به فرشته ها طعنه می زند، بهترین صحنه های دنیاست.

می خواهم بدانی که تو در آستانه شش ماهگی پر اکسیژن ترین نفس دنیایی...

نفسترینم...

شش ماهگیت مبارک...

لینک فراخوان مسابقه در لینک زن...

  ادامه مطلب ...

بی_ پنج ماهه من...

از مادرانه های من خسته نشو دخترکم...

می دانم که دیگر خیلی شلوغش کرده ام و زیادی مادر شده ام...

اما بدان تا مادر نشوی،هرگز و هرگز این حسهای جادویی مرا نمی فهمی...

آخر نمی دانی که من چه راه طولانی ای را تا به امروز پیموده ام تا به این نقطه از زندگی رسیده ام...

نمی دانی وقتی که سه شب را بی تو و بی عطر تنت،در خانه ام خوابیدم،چه کشیدم...

تو ظریفی عزیزکم...

وقتی آن آنفولانزای سخت به سراغ من و پدرت آمد،دیگر نمی شد تو را در خانه،در کنار آن ویروس بدجنس گذاشت..

سه شب مادربزرگت تو را به دور از خانه،نگه داشت و از شیر من به تو خوراند...

چقدر سخت گذشت

بی تو...

بی آغوشت...

بی_ موهای نرم و قهوه ای ات...

بی_ بوی بهشتی دهان کوچکت وقتی می خوابیدی و نزدیک گونه ام نفس می کشیدی...

بی_انگشتان کوچک و نرمت وقتی به من می آویزی و شیر می خوری...

بی_صدای عروسکیت وقتی آواز می خوانی و موقع دندان درآوردنت،غرغر می کردی...

و

بی_ تمام خوبیهای عالم که در وجود تو ریخته شده است...

مرا قضاوت نکن که بی تو ،هرگز و هرگز نمی توانم...

دوستت دارم پنج ماهه من...

تو آن بالا،بر سر در هدر وبلاگم،5 روزه ای و امروز 5 ماهه شدی...

چه روزهایی بود...نخستین روزهای به دنیا آمدنت...

امروز تو 150 روزه می شوی...

 150 روز است که در این دنیا نفس می کشی گل نازنینم...

پنج ماه؟؟

چه برق گذشت!!


بقیه ش

 

ادامه مطلب ...

روزی که تو را فهمیدم...

خسته بودم.چشمانم دو دو می زد.استخوانهایم را انگار در هاون کوبیده بودند.

آن روز در شرکت بدجوری کار روی سرم ریخته بود.همه اش کانتینر...همه اش مدارک...همه اش پروفرما...همه اش ایمیل و آدمهایی که معلوم نبود از کجا یاد گرفته بودند اینقدر اشتباه کنند و مرا به زحمت بیندازند!

ساعت 4 بعدازظهر،بارانی بلند و مشکی محبوبم را پوشیدم و کمرش را محکم بستم.

زودتر از موعد با همه خداحافظی کردم...می خواستم تنها باشم...می خواستم هوای نیم بند زمستانی را که با ابرهای خاکستری و سنگین در آمیخته بود،نفس بکشم و بخور کنم.

از چند روز قبلش سنگین بودم...حس نداشتم.پاهایم انگار نمی رفتند.پلکهایم خواب زیاد داشتند.

چیزی وجودم را می کشید و به من چسبیده بود...

از تاکسی که پیاده شدم،سر اتوبان جلال که به اشرفی اصفهانی وصل می شد و بالا می رفت،فکر کردم...

خدایا نکند...؟وای...

قدمهایم را که در چکمه های زمستانی ام تند و تیز شده بود،شمردم...یک، دو ، بیست...سی...چهل...پنجاه...

مقابل داروخانه ایستادم...نفس عمیقی کشیدم.

کاش نداشته باشد...کاش بگوید بدترین و ضعیفترین نوعش را داریم...

اما نه!

وقتی دخترک فروشنده دو جعبه دراز از نوع معمولی اش را در دستم گذاشت،می دانستم که باید امتحان کنم...

داخل خیابانمان که پیچیدم،داغ بودم.ترسیده بودم:که اگر نباشد چه؟

همانطور با خودم شمردم...یک، دو...دو روز از موعود گذشته است! نه! امکان ندارد! با دو روز که آدم مادر نمی شود!هرگز!

جعبه های دراز و سفید را در سبد آشپزخانه گذاشتم و باز فکر کردم...

می گویند صبح زود، ناشتا! آن موقع بهتر جواب می دهد...

نمی توانستم...فردا صبح خیلی دیر بود...خیلی...لحظه لحظه فهمیدنت برایم ارزش داشت و مانند گنجی گران بود...

اولی را امتحان کردم...وقتی نگاهش کردم،در عرض دو ثانیه قرمز شد...دو خط قرمز و کوچک و صاف خودشان را با تمام قدرت به رخ می کشیدند...

باورم نمی شد...

دومی را امتحان کردم...اینبار زودتر قرمز شد...

اشک از چشمانم جاری شد...

تو چه اصرار وافری داشتی که خودت را به من بفهمانی موجود کوچک دوست داشتنی ام...

آمده بودی! اما نمی خواستم باور کنم...گویی انتظار نداشتم که انتظار شیرین من به آن زودی آغاز شود.

تلفن را برداشتم...به مادرم...گفتم و اشک ریختم...اشک ریختم و گفتم...

به پدرت نگفتم...

وقتی آمد سند موجودیتت را با دو خط قرمز پر رنگ نشانش دادم...

اخم کرد و بعد ناباورانه رنگش پرید و خندید...گیج بود...مثل من...

آخر پدر شدن و پدر ماندن سخت است نازنینم...

آن شب همه در خانه ما جمع شدند...

خوشحال بودند...و البته کمی تا قسمتی مبهوت...

چند هفته بعد که صدای قلب کوچک و شیشه ای ات در اتاق سونوگرافی پیچید،دیگر می دانستم که می خواهمت...که دوستت دارم...

که آمده ای و در حفره های سبز روزهای زندگی من جا خوش کرده ای...

و امروز درست یکسال از آن روز سفید و سرنوشت ساز می گذرد...یکسال از روز چنبره زدنت در عادتهای من می گذرد...

روزی که فهمیدمت...عاشقت شدم  و زندگیت کردم.

یکسال است که با تو بزرگ شده ام ، رشد کرده ام و بالیده ام...

زمستان آن سال برفی نداشت و زمستان امسال دنیا دنیا خیر و برکت با خود به ارمغان آورده است و این همه برف از خیر قدمهای کوچک توست...

حالا تو چهار ماهه شده ای...چهار ماه گذشت...و چقدر زود گذشت...

چهار ماهگیت مبارک...سبزترینم...بهترینم...موجودترینم...

  ادامه مطلب ...

اولین یلدای طولانی تو...


امشب شب یلداست موش کوچک و هوشیار و بی خواب من...

اولین شب یلدایی که تو با سرهمی گوجه ای- سفید و کلاه گوش دارت،می خوای بری مهمونی...

تو امشب 75 روزه می شی...

امشب بلندترین شب ساله و امروز کوتاهترین روز.

امشب شب هندونه ، چای ،انار، آجیل و فال حافظه...

سال پیش همین موقع تو رو تو وجودم داشتم و نمی دونستم...نمی دونستم میزبان یه نقطه کوچکم...یه نقطه کوچک که قد یه دونه اناره...

همیشه از بچگی از شب یلدا می ترسیدم.می ترسیدم که یه وقت این شب صبح نشه.

اما هر بار سپیده می زد و صبح می شد و من یه نفس راحت می کشیدم.

می دونی؟پدربزرگم تو این شب از دنیا رفت...

حالا امسال منم و تو و پدرت...و یلدای طولانی ای که به صبح رهایی می رسه...

شب به آخرین نقطه خودش نزدیک می شه و بعد نور و روشناییه.

از فردا روزهای بلند از راه می رسن و زمستون می شه.

شاید زمستون امسال سخت باشه و سرد...

اما وقتی تو هستی ،برفترین برفها هم آب می شن و خونه از حرارت دستهای کوچکت گرم می شه.

نازنینم...

سفید برفی کوچکم...

اولین یلدات مبارک...

بقیه ش...

ادامه مطلب ...

روزهای طلایی دو ماهگی

عاشق لحظه ای ام که تو رو روی دست چپم دمر می زارم و اون دو تا لپای فندقیت،روی پوست دستم کشیده می شه و صدای ملچ و ملوچ دست خوردنت بلند می شه...

عاشق روزهاییم که تو بیداری و به قصه هایی که برات تعریف می کنم،خوب گوش می دی و بعد می خوابی...

چند روز پیش وقتی برایت قصه دختر کبریت فروش رو خواندم و خودم همراهش گریه کردم،تو هم لب برچیدی...

یک هفته ست که سعی می کنی غلت بزنی و وقتی به پهلو می گذارمت رو بالش،خیلی راحت برمی گردی و می خوای غلت بزنی.به شدت دوست داری چهار دست و پا بری و به زور با پاهات به دستای من فشار می یاری.

همین چند وقت پیش هم انگشتای من رو گرفتی می خواستی از جا بلند شی.

این روزها خسته ام اما به شدت احساس "بودن و وابستگی" می کنم...

به خصوص وقتیکه تو  اینطوری تو کریرت می شینی و هر وقت آشپزی می کنم ،من رو با دو تا چشم مثل دونه تسبیحت می پای...


که آفتاب همیشگی ست...

دختر نازنینم...

روزهای سخت بالاخره گذشت..

شبهایی که نمی دانستم باید چه کنم.شبهایی که دلیل بی قراریهایت را نمی دانستم و هول برداشته تو را در آغوش می کشیدم و تنها اشک بود که مرهم قلبم بود.

شبهایی که سیاهتر از قیر داغ بودند و من در سرمای زمستان،گر می گرفتم و می سوختم.

آخر فکر می کردم این شبهای بلند که به یلدا طعنه می زنند،تمام شدنی نیستند.

نمی دانستم که آفتاب همیشگی ست و فقط کافی ست که شب تمام شود.

امروز تو برای اولین بار به قهقهه خندیدی...یا صدای بلند...

بخند عزیزترینم که لبخند تو به تمام نقطه های سبز می ارزد...

بخند که لبخند تو از پس شبهای سرد و طولانی و سیاه،معجزه ای است ابدی...

40 روزگی

دونه برنج جان جانم!

امروز 40 روزه می شوی.هرگز فکر نمی کردم که این روز آنقدر نزدیک باشد و زمان مانند اسبی تیزپا بتازد و بتازد و خاطره ها را بر زین خود از امروز تا گذشته بکشاند و تنها تلی از روزها و ماههای خاطره انگیز بر جای بماند...

همین یک هفته پیش،به حرفهای من عکس العمل نشان دادی و آغونی گفتی که دل مادر بیچاره ات به اندازه عرش اعلی ضعف رفت.آنقدر دوست داری حرف بزنی که خدا می داند!

همین جمعه شب وقتی از غم غروب جمعه فرار کرده بودم و به خانه خاله ات پناه برده بودم،وقتی در آغوشم بودی،به حرفهایمان گوش می دادی و به دهان من دقت می کردی و بعد صدایی مثل "آ" از خودت در آوردی...

عسلترینم!

وقتی دکترت گفت که سرما خورده ای غم دنیا بر دلم نشست...هیچ فکر نمی کردم که تو به این زودی مریض شوی...چقدر به خودم لعنت فرستادم که تو را قبل از یک ماهگی بیرون از خانه برده ام...

راستش را بخواهی همین چند روز پیش از همه چیز و درد استخوانهایم به تنگ آمده بودم و می خواستم حرکتی جانانه بزنم!! اما وقتی همه چیز فروکش کرد و مادربزرگت به دادم رسید،منصرف شدم...

خوشگلکم!

امروز تو را به حمام مخصوص می بریم و آب 40 روزه گی بر سرت می ریزیم...

امیدوارم که تو بعد از این روز،آرامتر،هوشیارتر و دوست داشتنی تر شوی...

یک ماهگی...

  یک ماهه شدی نازنیم...

باورت می شود نفهمیدم کی گذشت؟

باورت می شود که باورم نمی شود اینقدر سریع همه چیز می گذرد و خاطره می شود؟

از آن روز بزرگ 30 روز گذشته است...چقدر زود!

عکسهایت را که نگاه می کنم،انگار روز به روز شکیلتر و بزرگتر می شوی...

همین امروز وقتی بر پشتم گذاشتمت،گردن گرفتی(اما کمی لق می زدی) و من موهای تازه بلند شده ات را بوییدم و بوسیدم.

حالا هوشیارتر شده ای و وقتی قربان صدقه ات می روم و صبح به خیرت می گویم،به رویم می خندی.

به رنگها علاقه داری و چشم از شاسیهای عروسی من و پدرت که روی دیوار نصب شده،بر نمی داری و هر از چند گاهی به آنها می خندی...

دیروز برای اولین بار جغجغه رنگی ات را برایت تکان دادم و تو سعی کردی صدایش را بشنوی و آن را در دست بگیری.

صدا و بویم را می شناسی...می دانم!چون هر وقت که گریه می کنی و من برایت آواز می خوانم،ساکت می شوی و هه هه کنان در من می آویزی...

و من در باورم نمی گنجد که آن جنین 3/5 کیلویی دیروز،در فیلم سونوگرافی همین کودک زیبایی ست که امروز در آغوش من آرمیده...

عزیزم...تو یک ماه است که میهمان منی...

میهمان دستان و قلب من...

میهمان کوچکم...چقدر دلم می خواهد که تو هم روزی میزبان نوزاد زیبایی چون خودت بشوی...

پینوشت:ستاره عزیزم،از لطفت خیلی ممنون.

ادامه مطلب ...