عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

هرم...

عجب آرامشی دارد هرم نفسهایت...

کسی چه می داند؟

شاید این نفسها همان هوای بهشتی باشد که مرا به آن وعده داده اند...

پانزده ماهگیت مبارک دخترک شاه پریان قصه ها...

اینار کوتاه نوشتم برایت تا بدانی چقدر عمر لحظه های نوزادیت کوتاه بودند و من چقدر دلتنگ همین روزها...در سال قبلم...

مادرانه ها...

کمدم را که بیرون ریختم،مادرانه هایم هم بیرون ریخت.

لباسهای بارداری ام،پیراهنهایی که روزهای اول آمدنت همدم بودند،بیرون کشیده شدند.

بویشان کردم.بوی شیر می دادند.بوی مادری...

یک جور بوی عمیق و خواستنی.

سال پیش همین موقعها نمی دانستم که همینها چقدر زود یادش بخیر می شوند.

این یادش بخیرها چقدر ارزشمندند و عاشقانه.

تمام عکسها و فیلمهایت را از بدو ورودت نگاه کردم.

چقدر کوچک بودی...

چقدر ناتوان بودی.

تمام سرهمیهای سایز صفر را در آن بقچه زیپ دار گذاشتم.

چقدر زود بزرگ شدی و آنها چقدر زود کوچک شدند به رویاهای من!

با چه شوری خریده بودمشان...

با چه عشقی!
رویای من چه زود بزرگ شد...

چه زود یادش بخیر شد...

13 ماه می کذرد از آن روز...

آن سال حتی در تصورم هم نمی گنجید که سیزده ماه بگذرد و تو بزرگ شوی،راه بیفتی و حرف بزنی برایم...

من هنوز گنگم ازین حسهای مادری...

هنوز گیج و مست این روزهای شیرینم...

بزرگ شو قاصدکم...

بزرگ شو!

دوستت دارم...

بهانه زندگیمانی...

یک سال ، یک فرشته و یک مادر...

صندلی از زیر پایم در رفت.نزدیک بود نقش زمین شوم آن روز.

دکتر گفت شانزدهم و من شانزدهم را در ذهنم تیک زدم.یک تیک بزرگ و قرمز.

سنگین بودم،پاهایم نمی رفتند انگار...

تو با من بودی...در من...

من آن روزها یک فرشته بالدار داشتم.یک فرشته سپید...با یک خرس قرمز رنگ کوچک...آن بالا بالاها...

روی ابرها...روی ستاره های چشمک زن کوچک و بزرگ.

فرشته ای که نه ماه به من خندیده بود.از آن بالا به من خندیده بود.از میان فیلمهای سیاه و سپید،توی آن ال سی دی بزرگ مرکز سونوگرافی،لا به لای لباسهای کوچک عروسکی و سرهمی سایز صفر و از پشت آن سرویس خواب سبز لیمویی.

عاشقش بودم..عاشق جوانه دست و پاهایش در غربالگری سه ماهه اول و آن بینی نوک تیزش،عاشق قلب کوچکش در هفته ششم و آن انگشتهای تپل و با مزه اش در ماه ششم.

عجب روزهایی بود...پر شور...پر التهاب... و پر حرارت...

مانند روزهای اول خلقت،مثل روز جشن بهار...روز عروسیمان.

صبح روز موعود از خواب برخاستم.

بیگودیهای ابری را از موهایم باز کردم.کرم زدم.آرایش کردم.به شکمم دست کشیدم.زمزمه کردم مقابل آینه:امروز می آیی...پاییزی من...می شنوی؟امروز نزدیکترینم می شوی!آماده ای؟

و تو با ضربه ای آرام به من فهماندی که آماده ای...آماده زمینی شدن.

لباس سبزم را پوشیدم.ساکم را برداشتم.آماده بودم،آماده آماده...

مادرم را بیدار کردم،پدرت نفس می کشید در خواب...تند و عمیق.

می ترسیدم.از یک وقت نیامدنت...آخر من تمام آن روزها را شمرده بودم تا به بودن تو برسم.

بیمارستان خلوت و خنک بود...

لابی انتظارمان را می کشید.دست در دست پدرت نشستم روی صندلیهای نارنجی.سه نفره می شدیم تا ساعتی دیگر.

پذیرش که شدیم،رفتیم بالا.من در اتاقم جای گرفتم.خون گرفتند از دستانم.دستانی که تو را تا ساعتی دیگر در آغوش می کشید.خونی که در رگهای تو جریان داشت آن روز.

مادرم آمد،پدرت آمد،پدربزرگت آمد.خواهرهایم آمدند،عمه و عمویم! دکترم آمد.فیلمبردار آمد.همه آمدند.دیدنم و رفتند.اسمم را از آسمان صدا زدند.

وقت روییدن بود نازنینم.

وقت جوانه زدن...وقت پروانگی....وقت شکافتن پیله سپید تنهایی.

اشک ریختم برایت.برایم.برای جای خالی ات در شکمم.

در اتاق عمل خواب و بیدار بودم.آنجا انگار همه چیز رویایی و آبی بود.

انگار می دیدم پشت ابرها را.انگار می دیدمت که با دوبالت آمدی و روی شانه های من نشستی.برایم دست تکان دادی و به نرمی یک شاپرک صورتم را بوسیدی.گفتی:مادر...من آمدم...

بالهای کوچکت را دکترم شکست.کف دستش گذاشتشان و پرشان داد تا بروند و روی بازوان فرشته کوچک دیگری بنشینند.

صدایت را برای اولین بار شنیدم.طنین انداختی در گوشم:چیزی را تف کردی بیرون...گریه کردی...جیغ کشیدی نازنینم...

و آن روز آن صدا بهترین موسیقی دنیا بود برایم.

پدرت دستهایم را گرفت ،اشکش چکید روی پیشانیم.

3/5 کیلویی مادر،بقچه پیچت کردند و آوردنت نزدیک صورتم.بوسیدمت...بوی بهشت می دادی.همان بوی نهادینه شده در وجودم.همان بویی که من یک عمر به دنبالش می گشتم و نداشتمش.

بوی آسمان و خورشید.بوی تمام سه شنبه های مهرماهی.بوی همه یکشنبه هایی که برایت نوشته بودم.

از همان لحظه،سه شنبه 16 مهر 92 ،ساعت 12:17 دقیقه تو شدی همه تار و پود من.

آمدی در آغوشم.

نفس کشیدی، نفس کشیدم.

گریه کردی،گریه کردم.خندیدی ،به رویت لبخند زدم.

چه روزهایی بود روزهای پرشور آمدنت...

همه در تب و تاب بودند تا ببیننت! بعد از مدتها...25 سال،موجودی کوچک به جمع دو خانواده گره می خورد.

پاهای کوچک،لبخند ظریف و دستهای نرمت،شد تمام دلخوشی من در این دنیای درندشت.

عاشقانه های شبانه ام شعر گل گلدون بود و روزها برایت ترانه های پاییز را زمزمه می کردم.

آن روزها آرامش خیال بود و چشمهای شیشه ای تو...

شیره جانم بود و دهان گرسنه و صورتی ات.

فرشته بودی به واقع...سفید و صورتی با دو لپ آویزان.

وای..که چقدر دوست دارم آن روزها بازگردند.آن روزها بازگردند و من دوباره مادر شوم.دوباره باردار باشم و بروم اتاق عمل.

خون بدود در رگهایم و شیر شود در سلولهای تو.

من به تو زندگی ببخشم و تو عظمت خدایم را به من یادآوری کنی.

من تمام این یکسال،همه 16 هم ها را نفس کشیدم و به جان بردم.

از روزهایت عکس گرفتم و خاطره ساختم..

و حالا...

امروز روز توست.روز شروع...روز زمینی شدنت.

پاییزی من، بودنت،برای من شدنت،یکساله شد.

یکساله شیرین رنگارنگ من،

رنگین کمان من،

پاییز کوچک بهاری من
کفشدوزک شیرین من...

نو شدن زندگیت بر ما مبارک.


بقیه ش!!!

  ادامه مطلب ...