عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

خانم شین!

شیدا اعتماد را خیلیها می شناسند و نمی شناسند!

قبلترها می خواندمش و برایش کامنت می گذاشتم...اما الان نه!

راستش خواندن نوشته های مبهمش از حوصله من خارج است...

خیلی وقت است وبلاگش را باز نمی کنم...خیلی وقت است آپ می شود و من طرفش نمی روم...

اما خوب می نویسد.قلم قشنگ قوی و صاحب سبکی دارد که در کمتر کسی دیده ام...

به تازگی هم در زندگیش تحولی به وجود آمده از نوع نه چندان خوب...

اما هر چه که هست امیدوارم به خیر و صلاحش باشد...


من و خونه زندگیم...

نمی دانم در موردش چه بگویم؟

رد وبلاگش را از آمار وبگذر گرفتم...

شیرین و دوست داشتنی می نوشت...غم داشت انگار!

یک روز رفتم و سر فرصت آرشیو پستهایش را خواندم،دلم گرفت...

نمی فهمیدم چرا وقتی شوهرش را دوست دارد از او جدا شده!

برایم باور کردنی نبود...بعد فهمیدم...وقتی آمد و زیر آن پست "روز موعود" کامنت گذاشت...

کاش می دانست که آن زندگی دیگر رفته است! بازگشتی نیست!

کاش عشق سابقش را رها می کرد!

اما می گویند هر چه یک طرف از تو فاصله بیگرد تو به او نزدیکتر و حریصتر می شوی...

مطمئن نیستم! اما شاید اشتباه می کند...

نباید زندگیش را تباه کند...باید ادامه دهد...دوباره عاشق شود و از نو شروع کند...

فرصتها کمند! کم افسون جان!

اطلسی

نمی دانم  وبلاگ اطلسی را از کجا پیدا کردم؟

یادم نیست! اما یک مدت با او همراه بودم و بعد دیگر نخواندمش...

نمی دانم چرا؟

شاید چون دیگر درکش نکردم و متوجه نوشته هایش نشدم...

شاید چون من در وادیهایی که او هست، نیستم...

چیزهایی که برای من مهم است برای او نیست و بالعکس!

شاید سال پیش، سر شادی مردم برای رئیس جمهور جدید،وقتی که باردار بودم و حساس و زودرنج،از کامنتش خوشم نیامد و دیگر ندیدمش اینورها! اما چرا یکبار دیگر هم آمد...دمش گرم!

 این را اعتراف می کنم که هنوز به یادش هستم و وقتی در فیس بوق ادش کردم،باورم نمی شد به آن زیبایی باشد و آنقدر به همسرش بیاید!

خب اطلسی جان! قصد رنجاندنت را نداشتم و ندارم هرگز...

از همینجا می گویم درورد بر تو...دوست قدیمی...

نه! بگو که این تو نیستی!

یار دبستانی ام بودی...سر به زیر و آرام و خاموش...

با دو لپ برجسته و چتریهای صاف و چشمهایی پاک.

قد بلند و کشیده بودی شیوا جان.طرز حرف زدنت را دوست داشتم.دلنشین و متین.بدون پرش!

یک خواهر کوچک داشتی...چهارساله بود آنوقتها!وقتی آوردیش تولد مری،گفتی مثل خرگوش غذا می خورد...

نان ساندویچ الویه را گاز می زد از بالا و بعد بقیه اش را می ریخت روی زمین!

من از همان روز می دانستم که تو خاصی...که تو دختری ورای همه همکلاسیهایی...شخصیت و آرامشت را دوست داشتم.

اصلا یک طور دیگر بودی برای من!

نمی دانم! یک طوری که وصف ناشدنی ست...در کلمه ها نمی گنجد انگار!

وقتی یک دوست مشترک ادم کرد توی قدیمی ها و من کودک شدم دوباره...دیدمت...همانطور با وقار بودی در عکست...

وقتی اینستایت را گرفتم و آن دکمه لعنتی ریکوئست را فشردم تا دنبالت کنم،نمی دانستم دلم می شکند.

از تو نه شیوا! از زمانه!

تو برای من همان دخترک کوچک و سر به زیر بودی،نه آن زن با صورت جراحی شده و لبهای تزریقی و گونه های اغراق آمیز!

تو برای خواهرت مادر بودی نه آن زن که در میهمانیهای شبانه گیلاس به دست با چشمانی خمار به دوربین خیره شده و به سلامتی همه می نوشد! 

ای کاش هرگز پیدایت نمی کردم! ای کاش همان تصویر بیدزده از تو در ذهنم می ماند و بعد با مرگ محو می شد!

شیوا! بگو که تو این زن با آن ابروهای شمشیری بی سر و ته نیستی!

بگو که این دخترک غمگین و جوان و خمار عکسها که کنار پیانو نشسته و می نوشد،تو نیستی!

بگو که تو همان شیوای ساده و یکرنگ منی!
چه شد شیوا؟تو کجا رفتی؟چه بر سرت آمد؟چه تندبادی ساقه های ظریفت را لرزاند و شکست که حالا اینطور بی ریشگی می کنی؟

کابوس می بینم شیوا! کابوس روزهای دبستانمان را...روزهای جشن تکلیف و تولد و مشق شبهای سنگین...کابوس امتحانهای ثلث اول...

کابوس می بینم...

بگو که آن زن تو نیستی!

بگو شیوا!

همه دوستان من...

گاهی فکر می کنم آدم باید دلش دریا باشه تا بتونه تمام آدمهای دنیا رو توش جمع کنه و بهشون فکر کنه و دوستشون داشته باشه...

گاهی فکر می کنم سخته اگه بتونی همه رو توی دلت جا بدی و از هیچ کدومشون هم ناراحت نشی و بگی عیبی نداره! نفهمید! اشکالی نداره! بالاخره متوجه میشه...

اما وقتی می بینی از روی انجام وظیفه باهات ارتباط دارن و انگاری زورشون کردی که باهات دوست باشن،ناامید می شی...دلزده می شی و می ذاریشون کنار !خیلی راحت...به همون راحتی که شده بودن همراهت...

گاهی هم نمی تونی اونا رو توی دلت جا بدی و همه شون رو می ریزی بیرون...

دیگه برات مهم نیستن!

می ذاریشون به حال خودشون...

تا برن بچرخن برای خودشون...از تو دور باشن!

اما روزی هم میرسه که دلت براشون تنگ میشه...خیلی تنگ!

اما دیگه فایده نداره!

اینا دیگه فقط دلتنگین! دلتنگیهایی که می آن و میرن...

زود گم می شن...

میان روزمرگیها...

فقط خاطره ازشون می مونه به جا...

یه خاطره خوب و کمرنگ...

پینوشت:به جون خودم!!! مخاطب خاص نداره! یه حسه! باید نوشته بشه...به قول یه دوستی...آدم توی وبلاگ حرفهایی رو می نویسه که نمی تونه به هیچ کس بگه!دلش می خواد به یه عده ناشناس بگه و رد شه...اونام فقط بخوننش و رد شن...

روزهای شلوغ مهرماهی...

سلام سلام...

یه سلام رنگارنگ پاییزی...

یعنی من عاشق این هوام! انقدر حالم رو خوب می کنه که خدا بدونه...

انقدر نیومدم اینجا که گرد و خاک از سر و روی این وبلاگ داره بالا میره!

خیلی خیلی گرفتار بودم.

دو تا عروسی پشت سرهم واقعا برای آدم جون و پر نمی گذاره!

تازه اگه این عروسیها به رسم عادت قدیمی پاتختی هم داشته باشن که دیگه هیچی!!!

آدم داغون می شه...

عید تا عید بود! ما دقیقا دو هفته ست درگیر این مراسماتیم...

ما که فامیل درجه دو بودیم،این بود وضعیتمون! دیگه خانواده عروس و داماد چه بدو بدوئی داشتن بنده خداها!

خداروشکر مهمونیام رو قبل از این بدو بدو ها از اول مهر برگزار کردم و خودم خیلی راضی بودم!

در عرض 10 روز 4 سری مهمون دعوت کردم و خودم از آشپزی و سالاد و دسر درست کردن واقعا لذت بردم.

سری یکی مونده به آخر دوست جون بود.

خوشبختانه زود اومدن و حسابی با هم گپ زدیم و این فسقلیها هم از سر و کولمون بالا رفتن و تا 12 شب نخوابیدن!

دونه برنج که چشم رو هم نمی گذاشت.اومده بودیم تو اتاق خواب تا اینا رو خواب کنیم،اونا ما رو خواب کردن!!!

از غذاها هم عکس گرفتم که تو ادامه مطلبه...

یه سر بزنید.

ادامه مطلب ...

عصرانه ای دلپذیر

یه بعدازظهر پاییزی خنک...

یه خونه گرم...

یه دوست خوب با یه نی نی یک سال و سه ماهه دوست داشتنی...

یه دونه برنج شیطون...

شربت و شکلات و بستنی...

یه جعبه شکلات خوشمزه و یه دست لباس خوشگل پاییزی صورتی سفید...

یه شیشه ادویه مخصوص نون محلی عرب...

یه کتاب و یه ماشین کنترلی...

کافین تا بعدازظهرت رو بسازن...

ممنون دوست خوبم...خیلی زحمت کشیدی.

امیدوارم تو این سفر که به ایران داشتی،بهت خوش گذشته باشه.

دوست نوشت:از تمام دوستانی که تو پست پایین،وایبری و فیس بوکی و اس ام اسی تولد کفشدوزک رو تبریک گفتن ممنونم.شرمنده که به بیش از نیمی از کامنتها جواب ندادم.روی همه تون رو می بوسم.

به رنگ ارغوان...

یادته؟

یادته ارغوان؟

یادته روز اول مهر که کلاسبندی شد،از اینکه از دوستام جدا شدم و تو نشستی بغل دستم،چقدر گریه کردم؟

یادته چقدر دلم برای اکی تنگ شده بود؟

یادته می گفتم برو اونورتر بشین زنگ تفریح اکی بیاد تو کلاس ما؟

اون روز نمی دونستم تو می شی بهترین همراهم.نمی دونستم یه روز من مرید اون عینک دوررنگی سفید_صورتی می شم.یه روزی اون خجالتی بودن و خانوم بودنت می شه سرمشق روزهای نوجونیم.

فرزند شهید بودی.تک دختر یه خلبان خوش تیپ که تو حمله هوایی عراق،اسمونی شد.عکس پدرت یادمه!موهای پر مشکیش تو فرم خلبانی منو یاد هنرپیشه های قدیمی سینما می نداخت.

 هر وقت می خواستی غافلگیرم کنی از پشت دستت رو می ذاشتی رو چشمام و من دنبال اون ساعت صفحه بزرگ بندچرمیت می گشتم تا اثری از تو پیدا کنم.که مطمئن بشم این تویی که چشمامو بستی...خودٍ خودت.

از تویی که تا سالهای سال،پاکی و یکرنگیت تو یادم زنده ست.

اون روزو خوب یادم هست:باهات قهر بودم.منٍ لجباز...،سر دفتر زبان باهات قهر کردم.تو اما طاقت نیاوردی!زنگ تفریح که شد،با خط ریز و تمیزت نامه نوشتی برام.انداختی تو جیبم.

نوشتی:امیدوارم این نامه رو حمل بر منت کشی نکن...من اما تا آخر دنیا دوستت می مونم.از اینکه باهام حرف نمی زنی می خوام دق کنم.ارغوان...

اونوقت اشکهای من بود و دستهای سفید و ظریف تو دور شونه هام.

می دونی؟؟می دونی؟؟من اون نامه رو هنوز که هنوزه دارمش.تو قلبمه! تو ذهنمه...لا به لای دفترچه شعر و خاطراتمه.

حالا امروز تو شدی یه متخصص حاذق دهان و دندان...یه مطب داری گوشه این شهر شلوغ...هنوز عاشق نشدی...هنوز...

حالا من امروز یه مادرم...یه همسرم...یه نویسنده م...

ارغوان؟یادت هست؟

اون ساعت بندچرمی یادت هست؟انداختیش دور؟کاش می دادیش به من.

امروز اول مهره.باز کلاسبندی داریم.تو امروز می شینی بغل دست من.آفتاب پاییزی می ریزه روی نیمکت چوبی...رو صورت تو...رو چشمهای من...

امروز روز توئه...

روز مدرسه ست.روز مدادرنگی و دفتر زبانه.روز رمانهای یواشکیه.روز فرمهای سورمه ای از جلو دوخته ست.

روز منه.روز روزهای کوتاهٍ صورتی و سفید.

دلم تنگه...دلم تنگه ارغوان...

کاش اون ساعت بندچرمی ت رو می دادی به من..

ساعتی که رنگ توئه...به رنگ ارغوان.

پایان...

اول از همه بگم نماز روزه هاتون قبول و تعطیلات هم خوش بگذره حسابی!

واقعا اونایی که با این گرمی هوا و روزهای طولانی تابستون روزه می گیرن،شاهکار می کن به خدا! خدا 100 برابر ازشون قبول می کنه...

خوب حالا بریم سر اصل مطلب!

می دونید...بالاخره هر شروعی یه پایانی داره و هر اولی یه آخر...

همیشه وقتی یه کاری رو شروع می کنم به آخرش هم فکر می کنم...وقتی شروع به نوشتن می کنم، به این فکر می کنم که می خوام این کتاب رو چه جوری تمومش کنم...یا وقتی کسی رو به لینکدونیم اضافه می کنم،با خودم فکر می کنم شاید یه روزی بی خبر بره و دیگه ننویسه!

هر چیزی یه ته داره که شاید از اولش مشخص نباشه اما به وسطاش که برسی ، تهش هم معلوم می شه...

بعد از دو ماه یه وبلاگ رو باز کردم و دیدم خداحافظی کرده...دلم گرفت چون خیلی دیر فهمیدم. اما طبیعتا من برای فکر نویسنده ش که نمی تونم  تصمیم بگیرم، نمی دونم چرا همون موقع متوجه نشدم...خوب شاید اسمش رو بشه گذاشت مشغله یا سرشلوغی...اما به هر حال مجبور شدم از لیست لینکهام حذفش کنم...

با اینکه هیچوقت عادت ندارم در اینجور موارد توضیح بدم اما این بار فرق می کنه....خیلی فرق می کنه.. چون این لینکیها مال حداقل 4 ساله و من براشون ارزش قایلم.می خوام بگم همین الان تو همین نقطه ای که ایستادم، دلم نمی یاد خیلی از وبلاگها رو از لیستم حذف کنم! با خیلیهاشون  زندگی کردم و بزرگ شدم و از خوندنشون لذت بردم.

صادقانه بگم،با بعضیهاشون زیاد اخت نبودم اما می خوندمشون چون دوستم بودن...اما حالا نصفه بیشترشون نمی نویسن...

وبلاگهایی مثل مادرانه، ردپای زندگی  یا من و خونه زندگیم...

اما خوب دوستی مجازی هم مثل خیلی از آغازهای دیگه یه پایانی داره....سخته بازشون کنم و ببینم هنوز رو پستهای بهمن، اسفند ماه یا خرداد خشکشون زده...

حذفشون می کنم اما تو دلم هرگز و هرگز حذف نمی شن...ممکنه عمر وبلاگنویسیشون به سر اومده باشه  اما بودنشون تو قلب من همیشه جاودان و موندگاره...

دوستتون دارم وبلاگنویسان وبلاگهای متروکه

و خداحافظ....

یک پایان سفید...

سکانس یک:


دوش می گیرم...

موهایم را شانه می زنم...

طره طره و درشت درشت می بافمشان...

ساکم را می بندم...

مانتوی سپید بر تن می کنم...

کفشهای کتانی نو و شلوار آبی محبوب ریبوک...

بهترینم را می بوسم،می بویم،به خود می فشارم و بعد به دست بادش می سپارم...

آنوقت دست در دست عزیزترینهایم راهی می شوم...


سکانس دو:


روز است...

ساعت 7 صبح...

همه چیز سفید است...

سفید سفید...

مثل برف...

مثل اولین روز آفرینش...


سکانس سه:


از یک خواب طولانی بیدار می شوم...

یک مشت سنگ داشتم که اذیتم می کردند...

یک مشت  شنریزه داشتم  که ریختمشان دور...


تمام شد...


دوست نوشت:از دوستان بسیار عزیزی که همراهم بودند و اس ام اسی و وبلاگی و خصوصی بدون اینکه از اصل قضیه ای که زیاد دوست ندارم در موردش حرف بزنم، خبردار باشن،همدردی کردن باهام،ممنونم.از اینکه به نگفتنهام احترام گذاشتید و نپرسیدید متشکرم... خوب ارزش دوستی همین موقعها مشخص می شه و دوست واقعی همینجا هاست که خودش رو نشون میده.مطمئنا هیچ توقعی نیست اما امسال هم مثل هر سال که یک سری تصمیمات می گیرم در مورد روابطم با آدمهای اطراف، باید روی  یه سری از دوستیهام تجدید نظر کنم.بالاخره یه فرقی باید بین اونایی که همیشه هستن و اونایی که فقط برای رمز روشن می شن یا اصلا روشن نمی شن،باشه دیگه...