عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

حال خوش من...

وای که چه حالی داشتم آن شب...

وای از آن شبی که منتظرت بودم.

وای از آن تعبیر همیشگی که خوابت را به یدک می کشید و مرا از همیشه بیدارتر می کرد.

وای از شب آخر با من بودنت...

وای که چه زندگی ای بودی در من...

جوانه زدی ،روییدی و رشد کردی و زاییده شدی.

تا خود صبح در آن بالش لوبیایی یاسی رنگ غلت خوردم و غلت خوردم...

تو را تصور کردم در آغوشم...

تو را! 

بویت را...پوست لطیف بدنت را....

گریه های ریز و نازنینت را.

لبهای ظریف و صورت سپیدت را.

وای از منی که آنقدر می خواستمت و دوستت داشتم.

آن شب خدا تا صبح با من بود...

بالای سرم.

دستش را می کشید روی موهایم و می گفت:

تو صاحب بهترینت می شوی فردا...

صبر کن تا سحر...

به تو هدیه اش می کنم.

چشم که بر هم زنی،در آغوش توست.

من بوی بهشت را در همان حوالی حس می کردم...

بوی جمعه می داد.

بوی مهرماه...بوی پاییز.

باورم نمی شود که این پاییز،سال دیگری از زندگی تو آغاز می شود.

بیا بهترینم...بیا که دلتنگ روزهای آمدنت شدم.

بیا...

آماده تر از آماده...

همه چیز آماده است...

ساک صورتی سفید...

لوازمم و لوازمش...

عکس انداخته ایم و قاب شده به دیوار اتاقش...

عکسی با مادر و پدری خندان در انتظاری شیرین...

اما من امروز سنگینتر از هر روزم...

می دانم که روزهای سخت در کمینند اما

حلاوتی که در خود دارند،هرگز و هرگز تلخش نمی کند...

ثمره زندگیم با بالهای نازکش فرود می آید و در آغوشم آرام می گیرد...

حال این روزها من آماده تر از آماده ام...

آماده مادر شدن...آماده پروانه شدن...

در همین حوالی بوی بهشت می آید...

چند شب پیش خوابش را دیدم...

نوزادی درشت در لباس آبی با موهایی مشکی و پوستی سفید که به برف روی کاجهای زمستانی،طعنه می زد...

صدای شیونش در اتاق آبی بیمارستان پیچیده بود...

اما دغدغه من در آن لحظه تنها در آغوش کشیدنش بود و بس!

کنارم که آرمید،چشمهایش را باز کرد و به من نگاه کرد...نگاهی از سر تعجب...بعد انگشتان سفید و ظریفش را در دهان کوچک و قرمزش برد و خندید...

بوییدمش...بوی بهشت می داد...

خوابیدم و چشم که باز کردم،در خانه کودکیهایم بودم با او که در آغوشم خوابیده بود.

نوازشش کردم.

عاشقانه...

دستهایم خنک شد...گویی جان گرفتم...

خونی تازه و گرم در رگهایم دوید...

و بعد...

تنها آرامش بود و آرامش...