عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

به باغ همسفران....

یک دوست خیلی قدیمی و آرام و خاموش..

تا قبل از آنکه در اینستا ببینمش نمی دانستم اسمش چیست...

نمی دانم چند سال پیش بود اما مشکلی برایش پیش آمد و من هنوز یادم هست که چه بود و چرا آنطور شد...

او و شوهرش دانشجو بودند و می خواستند ادامه تحصیل دهند...

خلاصه آنکه رمزی نوشت و ما هم خواندیم...

اما یک مدت است دیگر نمی نویسد...

گاهی توی اینستا هست و نیست...

خوشحالم از داشتنش...

چای به را از او یاد گرفتم...

خوش طعم و خوش عطر...

اثاث کشی زیاد کرده است و تلاشگر است!

همیشه خرم و خوش باشد...

راستی سیزده به درتان به در دوستان!

فایر گرل

دوست خوب و مورد اعتماد من است...

اما نمی دانم چرا اسم وبلاگش خارجکی ست؟

یک پسر دارد به نام جاوید!

خیلی ماه است ماشالا...

نگرانش بودم وقتی به دنیا آمد و اندکی دل درد  داشت.مشکلی که مخصوص همه نوزادهاست ...راضی اش کردم گل پسرش را ببرد پیش دکتر دخترک!

اخر دکتر خوب و متخصصی ست برای خودش ...رد خور ندارد تشخیصش...

که بردش و نتیجه داد خداروشکر...

خلاصه آنکه دوست جاودانه ای ست برای خودش...

مهربان و دلنشین!

خودش آمد یک روز وبلاگم و گفت دوست دارد لینکم کند! آن موقع شوهرش جوجو خان بود و بچه نداشتند اما بعدها هم کارش را کنار گذاشت مثل خود من!!! هم شد یک مادر تمام وقت...

تا همین چند وقت پیش قیافه اش را ندیده بودم،اما وقتی دیدمش...باورم نشد...خیلی خوشگل بود!

نیلو جان همیشه زیر سایه خانواده همراه با شوهر و فرزندت خوب و خوش باشی...

برایم بمان...

خانم شین!

شیدا اعتماد را خیلیها می شناسند و نمی شناسند!

قبلترها می خواندمش و برایش کامنت می گذاشتم...اما الان نه!

راستش خواندن نوشته های مبهمش از حوصله من خارج است...

خیلی وقت است وبلاگش را باز نمی کنم...خیلی وقت است آپ می شود و من طرفش نمی روم...

اما خوب می نویسد.قلم قشنگ قوی و صاحب سبکی دارد که در کمتر کسی دیده ام...

به تازگی هم در زندگیش تحولی به وجود آمده از نوع نه چندان خوب...

اما هر چه که هست امیدوارم به خیر و صلاحش باشد...


من و خونه زندگیم...

نمی دانم در موردش چه بگویم؟

رد وبلاگش را از آمار وبگذر گرفتم...

شیرین و دوست داشتنی می نوشت...غم داشت انگار!

یک روز رفتم و سر فرصت آرشیو پستهایش را خواندم،دلم گرفت...

نمی فهمیدم چرا وقتی شوهرش را دوست دارد از او جدا شده!

برایم باور کردنی نبود...بعد فهمیدم...وقتی آمد و زیر آن پست "روز موعود" کامنت گذاشت...

کاش می دانست که آن زندگی دیگر رفته است! بازگشتی نیست!

کاش عشق سابقش را رها می کرد!

اما می گویند هر چه یک طرف از تو فاصله بیگرد تو به او نزدیکتر و حریصتر می شوی...

مطمئن نیستم! اما شاید اشتباه می کند...

نباید زندگیش را تباه کند...باید ادامه دهد...دوباره عاشق شود و از نو شروع کند...

فرصتها کمند! کم افسون جان!

حرفهای پنهانی دلم...

ماهنوش یک وبلاگ دار قدیمی ست...

با مزه می نوشت...الانش را نمی دانم..

دیگر نمی نویسد،شاید چون این رخوت وبلاگی به او هم سرایت کرده...

اما دوست داشتنی ست...رو می نویسد.

چیزی را قایم نمی کند!

خیلی راحت می گوید چه حسی دارد...ماجراهایش را هم می نویسد...

می توانم حدس بزنم که دختر زیبایی ست...

انرژی مثبت است وبلاگش...

از اینکه کار می کند و تلاش ،قابل تقدیر است...

با جنبه است! زیاد!

برایش آرزوی موفقیت روزافزون و خوشبختی دارم...

دو لقمه خاطره!!

سیندخت را از خیلی وقت پیش می شناختم...

برایش کامنت می گذاشتم...آن وقتها که وبلاگش را عوض نکرده بود هنوز...

یکبار شامپو سیر پرژک را معرفی کرد توی وبلاگش برای موی مردها! و اینکه شوهرش راضی بوده،دیگر از همانجا به جای آن همه شامپوی نیوآ و چه می دانم کریستال ما برای شوهرمان،پرژک خریدیم و راضی بودیم...

بعد از یک مدت دیگر ندیدیمش..تا آمد و به دنیا آمدن دخترک را تبریک گفت...

دیگر خواندمش...

از سفرنامه اش به استانبول می خواستم استفاده کنم که نتوانستم...

چون مسیر ما رفت طرف کوش آداسی...

دختر بی ریاییست...گذشت دارد زیاد اما کمی حساس است...

یک غذای خوب هم از او یاد گرفته ام اما هنوز فرصت نکرده ام درستش کنم...

امیدوارم حالا که دیگر وبلاگ نمی نویسد،خوب و خوش باشد...

زهرا جان...

دلم برایش تنگ است...

بی ریاترین دوست مجازی ای که تا به حال داشتم...

وقتی شلوغ بودم یا خلوت،همیشه بوده است برایم...

اسم وبلاگش را که می خوانم یاد روزهای پاییزی با رنگ ملایم خورشید متمایل به نارنجی می افتم...

یک دختر مهربان و بی آلایش...

وقتی از کوتاه آمدنهایش در مقابل خانواده شوهر می نویسد،خیلی حرصم می گیرد گاهی اوقات! 

برخی اوقات زیادی مظلوم میشود‍!

زیادی...این را به خودش هم بارها و بارها گفته ام...

دلم می خواست بیاورمش یکجای خیلی خوب توی دنیای مجازی اما نمی شود...

خلاصه اینکه مرا یاد خواهرم می اندازد...

کسی که با ناملایمات می جنگد و خم به ابرو نمی آورد...

همیشه مهربان است و از همه مهمتر لجباز نیست...پخوشا به حال همسرش!

خیلی خوشبخت است...

زهرا جان مهرماهی...مهرت مستدام!


نانازی

در نبوغش و خلاقیتش در نویسندگی شکی نیست...

اما دیگر نمی نویسد...

کمی مغرور است...

به فاصله یک سال بهد از من عروسی کرد اما حالا...

خبر خاصی از او در دست ندارم...

دیگر نمی نویسد...من هم این اواخر نمی خواندمش...

نمی دانم چرا؟شاید چون اشاره مستقیم نمی کرد و از تنهاییهایش می گفت...

شاید چون می گفت دختر خانه شده است دوباره...

شاید چون توضیحی نداده،دیگر چیزی نگفت...

از همان ابتدا حس خاصی نسبت بدو داشتم...

خوشم می آمد ازش...

یکبار هم با هم تلفنی صحبت کردیم و صدای ظریفش را شنیدم...اما از آن به بعد دیگر مجازی بودیم فقط...

هنوز به یادش هستم و امیدوارم همیشه خوش و خرم باشد و خداوند پدر و مادر عزیزش را برایش نگه دارد...

مهناز جان!

یک دوست خوب و همراه!

نمی دانم از کی شناختمش...

اما خیلی به من لطف داشته است تا امروز...

با اینکه کم به او سر می زنم،اما به من لطف داشته است....

بی ریا و خاکی ست...حس خوبی به وبلاگش دارم...

یک بار فکر کنم آمده بود کتاب من را سفارش دهد،اشتباها کتاب مشابه دیگری را خریده بود!

خیلی ناراحت بود...

امیدوارم حالا که این وبلاگ را می خواند؛کتاب اصلی من به دستش رسیده باشد...

مهناز جان...

دوست خوب منی...

زنده و خوش بخت باشی همیشه...

طعم عشق رنگ زندگی

شیده خیلی وقت پیش بود که تغییر وبلاگ داد اما نمی دانم چرا...

من از روزی که از کارش بیرون آمد،می خواندمش کم و بیش...

دوستش دارم چون شیرازی ست...

چون یک پسر زیبا همسن فندقک من دارد...

وقتی آمد و گفت که باردار است برایش خوشحال شدم...به فاصله ده روز از هم زایش داشتیم!!!

یکبار یک پستی در مورد شخص خاصی گذاشت که من تا دو روز می خندیدم...پست جدی ای بود اما نمی دانم چرا آنقدر مرا خنداند!

شاید چون در آن پست زلال از همه چیز و از درونش گفته بود...شاید چون آن پست صادقانه ترین پستی بود که گذاشته بود...

نمی دانم!

یک مادر تمام وقت و روراست است...

خدا حفظش کند برای خانواده اش...