عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

دلم یک گندمزار می خواهد...

خواب می بینم...

یک خواب خوب...

خواب روزهای پانزده سالگی...

خواب روزی که پدرم ما را برد به نیزاری طلایی از جنس خورشید...

نمی دانم کجا بود؟

فقط میدانم...همه چیز رویایی و شگرف به نظر می رسید...زیر آفتاب پاییزی همه چیزی می درخشید...

آسمان ابی بالای سرم،دریاچه ای پیش رو با آبی که به رنگ سبز می زد...

من کلاه داشتم آن روز...کلاهی از جنس همان نیزار...

می دویدم و قهقهه می زدم...شیرین و بی تکلف...

بعد به این فکر می کردم که 15 سال دیگر همین نیزار هست ؟

تا من در میان نیهایش بدوم و قهقهه بزنم؟

عکس انداختیم...نیزار جاودانه شد...ما هم...

حالا امروز من پر از قهقهه ام...

قهقهه های فرو خورده و خام...

می دوم میان گندمزار...اما این آن نیست دیگر! می دانم...

می دوم و محو میشوم در افق!

افقی که ته مایه اش به قرمزی می زند.

بعد پروانه هایی را می بینم که از من می گریزند...می روند تا آن بالا و بعد...

انگار خواب می بینم باز...

بالشم خیس از عرق است...

خاطره هایم زنده اند انگار...

همین دیروز بود گویی

دست در دست پدر در نیزاری طلایی می رقصیدیم...

چقدر عمر زود می گذرد...

پینوشت:فقط خاموش بخوانید و رد شوید...ممنون!