عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

شخصیت سازی در داستانهای من!

خب باید بگم من شخصیت سازی من تو داستانها بر اساس واقعیته!

یعنی همیشه الگو داشتم و از روش نوشتم...هیچوقت شخصیتی اونقدر تخیلی و به دور از انتظار نبوده..

شیدای ایستگاه آخر یه دختر تودار و مظلومه و شاید کمی لوس به خاطر دردانگیش!

تو بخت زمستان هم گلنوش مغرور و خوش تیپ و از خود راضیه.اما شکننده!

مردهای داستانهام رو سعی کردم متفاوت بسازم:

مثلا" شاهین مرموز ، آروم و دوست داشتنیه! البته یه کم خرده شیشه داره!

اما فریبرز پاک ، دست نیافتنی ،مغروره و گاهی هم بدجنس و لجباز می شه.

می بینید آدمهای قصه های من خاکسترین...نه خیلی سفیدن...نه خیلی سیاه...

نه دیون و نه فرشته...حد تعادل دارن...حتی شخصیتهای فرعی هم همینطورن...اشتباه می کنن،خطا می رن و بالاخره بری از اشتباهات نیستن!

هیچ کدوم از این شخصیتها چشم رنگی و کامل و پولدار نیستن...

حالا تو شخصیت سازی سومین رمانم می خوام یه کم خلاقیت به خرج بدم و نکات ریز رو وارد داستان کنم!

شخصیت مرد ایده آل شما چطوریه؟یعنی اونی که الان دارید منظورم نیست! اونی که باید باشه،منظورمه...

می خوام نکات ریز رو در آرم...

ممنون می شم تو نظرات برام بگید...دوست داشتید با اسم مستعار بنویسید برام.

روز خوب آمدنم...

یک روز به دنیا می آیی...

یک روز که خیلی هم دور نیست...

کودک می شوی،مادرت را می پرستی به خاطر مهربانیهایش...

با موهای دم موشی می دوی در حیاط خانه مادربزرگ و شکوفه های نشکفته انار را می چینی...

خاطره می سازی با دمپاییهای لاانگشتی صورتی ات...

روی پشت بامها می دوی و بادبادک به هوا می فرستی در شبهای پر ستاره...

بزرگ می شوی،روزهای دبستانت را می شماری...خاطره هایش را خط می زنی،

دفتر و کیف و کتابت را پرت می کنی گوشه ای و برنامه کودک ساعت 5 ت ترک نمی شود.

آنوقت بزرگ می شوی،بزرگ و بزرگتر...

می نویسی...چاپ می کنی در مجله ها...در روزنامه خورشید...

یاد می گیری...یاد می دهی...

زندگی می کنی...

دانشگاه می روی...

عاشق می شوی...

مدرکت را که می گیری خیالت راحت می شود که آخ جان تمام شد!چه خوب...

اما نمی دانی که تازه اول راهی...

شغلت را انتخاب می کنی...

دو شغله می شوی...

صبح و شب چیزهای ارزشمند زندگیت را می شماری...

سرت شلوغ می شود...

دوباره عاشق می شوی...

ازدواج می کنی...

روزهایت می روند روی دور تند یک فیلم رنگی و پر از زندگی...

پدیده ای در درونت شکل می گیرد،

باز عاشقش می شوی...

روزهایت را با او می گذرانی و با او می نویسی...

آرزوهایت را برایش می شماری...

 با او حرف می زنی...

در شکمت می بوسی اش!

می خواهیش...

وقتی در دستانت می گذراننش اشک می ریزی...

مادر می شوی...

از نو عاشق می شوی...

روزهای سخت را عقب می زنی...

موفقیتهایت را رج می زنی...

گریه هایت را می ریزی دور...
شهریور می شود و شمعهای روی کیک را فوت می کنی مثل هر سال...

و می رسی به امروز...

روزی که روز توست...

روز آمدنت...روز یک جشن کوچک کنار خانواده ات...

روزی که دوباره به دنیا می ایی...

نو می شوی از نو...

روزی که گرچه مثل همه روزهای دیگر است اما یک حسن دارد و آن هم این است که

بزرگتر شده ای...آرامتر و صبورتر شده ای...

مادرتر شده ای...

کتاب نوشت:اینم یه هدیه روز تولد از طرف سایت خرید کتاب.کتابم جز پرامتیازترین کتابها بوده...

آب راه خودش رو پیدا می کند بالاخره :))))

بالاخره یک داستان خوب بی شیله پیله و بی اغراق با موضوع جدید،جایگاه خودش رو تو این آشفته بازاری که هر کس مدعی چیزیه ،پیدا می کنه...

در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه...

ممکنه یه شروع اولش سخت باشه و هفت خوان رستم داشته باشه اما وقتی روی روال بیفته درست می شه...

اینجور موقعها می گن گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی...

هرگز نباید ناامید شد...هرگز...حرف بدخواهان همیشه تاثیر موقتی داره.

صبر همیشه تو کارهای هنری و با سرمایه گذاری عاطفی بلندمدت جواب می ده...

توی چهار تا خبرگذاری کتاب دومم "بخت زمستان" رو به عنوان کتاب پرفروش این ماه معرفی کردن...

اینه که می گن آب راه خودش رو پیدا می کنه...

خبر خوشحال کننده ایه برای من...

خدا روشکر...

رمزنوشت:پست بعدی رمزیه! هر کسی رمز می خواد،حتما باید وبلاگ هم داشته باشه و ایمیلی رو هم که استفاده می کنه و درسته برام تو نظرات این پست بذاره.واقعیت بگم که موقعیت اینکه وبلاگها رو دونه دونه باز کنم و براشون رمز بذارم رو ندارم...فقط می تونم ایمیل بکنم.

برای دوستانی که وبلاگ ندارن،تحت هیچ شرایطی رمز ایمیل نمی شه متاسفانه!


خرید اینترنتی و غیر اینترنتی کتاب اول و دوم من...(بنا بر درخواست دوستان

صبح روز پنجشنبه تون بخیر...

چندین پیغام خصوصی و ایمیل از دوستان داشتم گفتم یه پست در موردش بنویسم تا راهنماییشون کنم.

من فعلا" امکان پست دو کتابم رو به شهرستان ندارم...علتش هم سرشلوغی بسیار زیادیه که این روزها گریبانم رو گرفته.

اصلا فکرهای بد نکنید در این باره...

واقعیتش اینه که خیلی خوشحال می شم که کتابم را امضا کنم و برای دوستان خاموشی که تو شهرستان زندگی می کنند،بفرستم...واقعا باعث افتخارمه...

اما با عرض شرمندگی امکانش فعلا" نیست.

یک عده از دوستان گلم خواسته بودن دوباره لینک خرید اینترنتی "بخت زمستان" رو اینجا بگذارم.

متاسفانه "بخت زمستان" رو فروشگاه جیحون تمام کرده...یعنی دیگه موجود نداره.(چون پر فروش بوده دیگه!)

فقط چاپ قدیم "ایستگاه آخر" رو داره که اونم باید عضو بشید و سفارش بدید.

در حال حاضر برای دوستان عزیز ساکن شهرستان فروشگاه اینترنتی شهر کتاب هر دو کتاب من رو موجود داره و می تونید ازش خریداری کنید به صورت انیترنتی.(همون عضو شدن توی سایت و پرداخت اینترنتی و بعد هم پست پیشتاز می یاره دم منزل با قیمت پشت جلد!هیچ هزینه اضافی هم نمی گیرن!).این سایت بسار مطمئنه و دوستان زیادی ازش خرید کردند و راضی بودند .باز برای اطمینان می تونید تماس بگیرید و سوال کنید.

دوستان عزیز تهرانی هم می تونن از شهر کتاب گلدیس (واقع در میدان دوم صادقیه)،کتابسرای دانش (واقع در منطقه سعادت آباد،بالای میدان شهرداری رو به روی قنادی لادن )و شهر کتاب فرهنگسرای ابن سینا (در خیابان ایران زمین شهرک غرب) ، هر دو کتاب رو تهیه کنند.

در ضمن تمام کتابفروشیهای معتبر سطح تهران کتابهای من رو دارند و به فروش می رسونند.

این هم اطلاع رسانی ای که درخواست کرده بودید.

خوشحال می شم کتابها رو بخونید و من رو از نظرات ارزشمندتون آگاه کنید.

کتابخوان بمانید...

بیرون از اینجا...

بیمارستان شلوغ بود...

شیون کودک لحظه ای قطع نمی شد.

دلم می خواست سرک بکشم ببینم چرا اینقدر بی قرار است و کاری از دست من برایش بر می اید آیا؟

چقدر دلم می خواست همراهش گریه کنم...دلم می خواست رها شوم. از همه حسهای بد.

روی نیمکت سیمانی نشستم...پاهایم را تاب دادم.

نسیمی از روی موهایم گذشت.به صفحه سبزرنگ مجله زل زدم...به چهره هنرپیشه داستان که رنگی رنگی نقاشی شده بود...به صورتهای گندمی و موهای قهوه ای و لبهای قرمزشان!

وقتی غرقی،اطرافت را نمی فهمی...

وقتی درون دنیایی سبز خوابت می برت،خاکستریهای اطرافت نمی بینی.

سرم را که بیرون کشیدم دوباره تصویر خاکستری بیمارستان در نظرم زنده شد.

پیرمردی را می بردند...دست و پایش شکسته بود.ناله می کرد...

مادری در داروخانه با فرزندش به انتظار نشسته بود.

داروخانه ای با داروهای خاص...شیمی درمانی...

ای خدا!

چقدر درد دارند این مردم...مردم شهر من چقدر سخت می گذرانند...

همه چیز اینجا مرده است انگار...

سکون و مردگی و ماندگی بیداد می کند.

بخش اداری شلوغ بود.

آنقدر مواجب بگیر آمده بود که خدا بگوید بس!

مرده شوی این تاییدیه و استعلاجی را ببرند!اصلا مرده شوی بیمه و مشتقاتش را ببرند ایضا"!بی نزاکتهای عالم! 

دکتر دیوانه بی خدا!

پرونده را که تحویل گرفتم،رها شده،خودم را از درب بزرگ و آهنی بیمارستان بیرون انداختم...

پل هوایی را رد کردم.زیر پل مردی گوجه سبز و چاقاله می فروخت...آخ که چه رنگهایی!

آنطرفتر،دستفروشی اسباب بازیهای رنگارنگش را حراج کرده بود.

در کناره خیابان ،دو دختر زیبا و ظریف با آرایشی غلیظ از ماشینهای در حال گذر دلبری می کردند...

ترافیکی شده بود برایشان بیا و ببین!
همه چیز رنگ زندگی داشت...رنگ گوجه سبز و سیب گلاب...

رنگ اسباب بازی و دمپاییهای قرمز...

رنگ رژ لب دخترکان زیبای پیاده رو...

بیرون از بیمارستان زندگی جاری بود.

با خودم فکر کردم:

چه قدرتی دارد خداوند من!

چه پر رنگ دو صحنه زشت و زیبای خلقت را در کنار هم گذاشته...

از مردگی تا زندگی به اندازه یک عرض خیابان فاصله است...

و از زندگی تا مردگی به اندازه یک بند انگشت...

اسپانسر نوشت:اسپانسر مسابقه پیش بینی نتایج جام جهانی می شویم!!!

 

ناتمامٍ من

کوچه خلوت...

باران باریده بر سنگ ریزه های کف باغ...

چتری بر سرم...

هوا ابری و خواب آلود و خیس...

من محو تماشای همبستگی عادت و شعر و بهار...

می روم تا داستان ناتمامم را کنم تمامٍ تمام...

شکر و شکر...

خدایا...

این را نوشتم تا بدانی که هر وقت یادم کردی و اشاره ام ،من تا اوج ابرها رفته ام...

این را می دانم که اگر بخواهی تقدیرم را آنطور که خواسته ام خواهی نوشت...

این را می دانم که ممکن است صلاح تو برخی اوقات موازی با خواسته هایمان باشد...

این را نوشتم که یادم باشد که مرا یادت بود...

این را نوشتم که روزهای اوجم را یادآوریت کنم و بگویم از تو برای تمام داشته هایم سپاسگذارم...

این را نوشتم که بگویم من این روزها سراسر آبی آسمانیم...سراسر نور و شعفم...

این را نوشتم تا بگویم:

این روزهای سرمستی به لطافت نسیم بهار را هرگز و هرگز از یاد نخواهم برد...


خرید اینترنتی کتاب دوم من...

دوستان عزیزی که ازم خواسته بودین،لینک خرید اینترنتی کتاب رو براتون بگذارم،مثل همیشه سایت جیحون فروشگاه اینترنتی شهر کتاب و فروشگاه ای فرهنگ کتاب رو داره چون این بار این کتاب خیلی سریع تو سایتهای فروش اینترنتی توزیع شده.

تو سایتهای دیگه مثل آی کتاب هم پخش شده اما من فقط در جریان دو تا سایت اول هستم.چون خودم هم ازشون با هزینه خیلی کم و به صرفه کتاب خریدم و راضی بودم.

باید اول عضو سایت باشین و ایمیل داده باشین تا بتونید آن لاین خرید کنید.(عضو شدنش هم خیلی سریع و راحته و دنگ و فنگ نداره اصلا!)

بعد هم می تونید اسم کتاب رو جستجو کنید و به سبد خریدتون اضافه کنید و پرداخت که انجام شد،فرایند خرید رو تکمیل کنید تا براتون ارسال شه.

برای ارسال به شهرستانها هم شرایط مهیاست.

سال پیش خیلی از دوستان از این سایت برای سفارش کتاب اول استفاده کرده بودن که خیلی راضی بودن و زود به دستشون رسیده بود.

از خود نشر پرسمان هم می تونید تلفنی یا اینترنتی خرید کنید.با پیک براتون می فرسته به هر کجای تهران یا شهرستان که باشید.

این رو هم اضافه کنم که چاپ کتاب اولم تموم شده و دیگه موجود نیست.یعنی در حال حاضر فقط یه چندتایی تو غرفه پرسمان نمایشگاهه و چندتایی هم تو همین سایت جیحون موجوده ...چون به چاپ دو رسیده و فعلا رفته برای انجام کارهای مقدماتی چاپ دوم.

امیدوارم که هر چه زودتر به دستتون برسه...

کتابخوان بمانید...

روزهاتون بهاری...

کتاب نوشت:از تک تک عزیزانی که از طریق ایمیل،فیس.بوق،وبلاگی و اس ام اسی بهم تبریک گفتند ممنونم...از داشتن دوستانی مثل شما به خودم می بالم.

ممنون بانو جان...

ممنون آقای جوگیریات...که نگفته برام تبلیغ کردید...

در ادامه مطلب یک پاراگراف از کتاب رو نوشتم براتون.دوست داشتید سر بزنید.

ادامه مطلب ...

گزارشی از نمایشگاه کتاب 93

درست شنیدم؟

در مورد نمایشگاه پرسیدین؟

راستش رو بگم؟

عالی بود...عالی...

حتی می تونم بگم بهتر از پارسال...

البته من فکر نمی کردم امسال اینقدر پر مخاطب و پر فروش باشه اما بود...وقتی داشتم از بین غرفه های رمان گذر می کردم تا به غرفه پرسمان برسم،همه شون نه تنها شلوغ بودن،بلکه فروششون هم بالا بود.همه ناشرین هم راضی بودن.

تو اون یه ساعتی که تو غرفه خودمون نشسته بودم به جرات می تونم بگم  70 تا 80 جلد کتاب از پرسمان فروش رفت!!

نمی دونم مخاطب زیاد شده بود یا اصولا سرانه مطالعه کشور داره بالا می ره! اما هر چی که هست جای شکر داره که حداقل مردم به خوندن کتاب علاقمند شدند.

اول کار که نزدیک غرفه شدم چند تا از نویسندگان پیشکسوت و عزیز رو دیدم و حسابی با هم حال و احوال کردیم و از دیدنشون خوشحال شدم: مژگان مظفری،نشاط داووی،پروانه شفاعی،فرخنده موحد راد و...

چقدر حال دونه برنج رو از من می پرسیدن و اینکه چرا نیاوردمش نمایشگاه!!

یه چیز دیگه برام خیلی جالب بود و اون این بود که آقایون هم به جمع رمانخوانان و طرفداران رمانهای بانوپسند اضافه شده بودن.

دیروز من اندازه دخترها برای پسرها هم کتاب امضا کردم!...

امسال بر عکس پارسال مخاطبین خیلی تینیجر نبودن...بیشتر خانمهای خونه دار و شاغل بودن.بین آقایون هم دانشجوها تو صدر جدول بودن.

چند تا از دوستان عزیز وبلاگی رو هم دیدم که خودشون رو کامل معرفی کردن و از دیدنشون مسرور شدم و کتاب رو بهشون تقدیم کردم.ممول عزیزم و همسرش،بهار جان،شمیم،مریم جون،سحر،مهلا و زهره عزیز از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.(من اون روز چقدر خواننده به اسم زهره داشتم!!)

واقعا از اینکه تو این ازدحام و شلوغی و راه دور اونم جمعه اومدن نمایشگاه ازشون یه دنیا ممنونم...

چقدر از دوستان خودم اومده بودن...

یه خانم جاافتاده اومدن غرفه که پارسال دیده بودمشون و چهره شون برام آشنا بود...از اینکه همون اول کار خیلی سریع کتاب رو به هوای اینکه کتاب اول رو دوست داشته،خرید،خوشحال شدم.

دو تا دختر جوون و مهربون هم از شهرستان و راه دور اومده بودن که چهره های خیلی دوست داشتنی ای داشتن،وقتی گفتن از کتاب اول خوششون اومده و می خوان دومی رو هم  داشته باشن،کلی خوش خوشانمون شد!

یه آقای جوانی هم اومدن و اسم کتاب رو گفتن و گفتن برای خانمشون می خوان...

یه دختر خانم کم سن و سال که فکر کنم هر سال به غرفه سر می زنه،4 تا نسخه از کتابم رو خرید مثل پارسال! می گفت با دخترخاله ها و خواهرم دعوامون می شه ...باید هرکدوم جداگانه کتاب رو داشته باشیم...

از همینجا از همه تشکر می کنم و امیدوارم که از کتاب خوششون بیاد...

امسال واقعا سرم شلوغ بود و نتونستم راه بیفتم این غرفه اون غرفه و کتابی بخرم !چون ابو نتونست جای پارک پیدا کنه و دونه برنج هم تو ازدحام نمایشگاه اذیت می شد.

برای همین اونا رفتن خونه یه دوست عزیزی که همون طرفها بود و بعد از اتمام تایمم سریع اومدن دنبالم.

از فروش کتابم خیلی راضیم...می دونستم حتما فروشش خوب هست اما نه دیگه تا این حد...

اما کارمند فروش نشر بسیار بسیار راضی بود و می گفت مورد استقبال خوبی قرار گرفته...(خداروشکر!)

روز جمعه که وارد غرفه شدم،از چند صد تایی که برای این سه روز آورده بودن،فقط 30 تاش مونده بود که اون 30 تا هم خودم تو غرفه بودم و فروش رفت... وقتی متوجه شدن تموم شده،رفتن انباری بالا که سریع غرفه رو شارژ کنن...

این رو یادتون هست؟

این یکی رو چطور؟

باز هم می یام و از نمایشگاه براتون می نویسم...

دوستتون دارم خوانندگان صمیمی و باشعورم...

تا بعد!

http://s5.picofile.com/file/8122016576/small.jpg


عدلت را قربان!

خدایا...خدایا...

قربان عدالتت...قربان آن عدلت که شکی در آن رخنه ندارد هرگز!!

خدایا...

غصه دارم...چطور دلت می آید آخر؟

که کودکی را یتیم خلق کنی و آن یکی را آنقدر در ناز و نعمت فرو ببری ،چونان که نداند فقر یعنی چه ! و شاید یکوقت از خوشی زیاد برود و خودکشی کند!

خدایا مگر نمی بینی؟این همه دست را که به سویت دراز شده برای حاجت...برای نیاز!نیازی که رواست...

خوابت برده؟

به یک نفر آنقدر مشکل ریز و درشت می دهی که نتواند سرش را بخاراند و آن یکی آنقدر غرق در آسودگی ست که نمی داند اشک و خون را با چه حروفی می نویسند!

ای به فدای آن ترازوی نصیب و قسمتت! نگو که هر که را بیشتر در سختی می اندازی،بیشتر دوستش داری!! نه!

یعنی قانون دنیا برعکس شده؟مگر نه آنکه هر کسی آن دیگری را دوست بدارد،دلش نمی خواهد او را در رنج و سختی ببیند؟

یعنی می خواهی بگویی قانون تو برخلاف تمام قاموسهای دنیاست؟

نمی دانم!

شاید اگر جای تو بودم،غروب آن جمعه های لعنتی را از همه تقویمهای دنیا بیرون می کشیدم...بیرون می کشیدم تا دیگر هیچ زنی دلش بی دلیل نگیرد...

شاید اگر جای تو بودم،دامن آن زن منتظر که لیاقت مادری تمام نوزادان عالم دارد را زودتر از دامن زنهای متکدی که فقط برای در آوردن رزق و روزیشان،بچه می آوردند،سبز می کردم...

همیشه با خودم می گویم:

ای کاش می توانستم عدالتت را بشمارم...ای کاش می توانستم بفهمم که تو برای بندگانت چه می خواهی و چرا می خواهی؟

چرا برای گروهی همیشه شادی می خواهی و برای عده ای دیگر آه و حسرت مدام؟

این ای کاش های من هرگز تمامی ندارند...

می دانی که می دانم...

این سوالهای لانه کرده در نیمه شبهای اردیبهشتی من هرگز به پاسخ پیوند نخواهند خورد...

پس همان به که تو جای خود باشی و من جای خود...

چون از این همه جای تو فکر کردن و قانون شمردن به غایت خسته ام...