عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

پیوند

امروز از این رو می نویسم که به خودم یادآوری کنم که سالها پیش در چنین روزی رخت عروسی بر تن کردم و توی باد پاییزی رقصیدم.برای این می نویسم که یادم بیاید،دو سال پیش در چنین روزی یک نوزاد پانزده روزه توی بغلم بود و لبهای کوچکش پی خوردن شیر تکان می خورد.

برای عشقم می نویسم که در طول این سالها گاهی خیلی پررنگتر و گاهی کمی کمرنگ شده است.

می نویسم تا یادم بیاید،روزهای پر رونق این وبلاگ چقدر خاطره انگیز و آبی بودند.

امروز شاید نوشتنم از روی دلتنگی هم باشد.دلتنگی ای که نمی دانم از کجا آمده است خانه کرده توی روزهایم.

دلتنگی ای که شاید زود بگذرد اما در همین مدت کوتاه هم مرا به اینجا کشانده تا حتی شده چند سطری بنویسم و سیاه کنم.

ابن روزها شلوغند و بی پایان.روزمرگیها می ایند و می روند و من با تندباد زندگی مانده ام.

هر بار می لرزم،می ترسم اما باز می ایستم و چوبدستی ام را توی خاک فرو می کنم تا بمانم.

بمانم و بدانم که هستم.

وقتی صفحه ی سفید وبلاگ را باز کردم،همه چیز دیر لود میشد،وقتی صفحه ی رنگها را زدم،دیر بالا آمد.باز هم دلم فشرده شد.

پ.ن:دلم خیلی خیلی براتون تنگ شده بود.از این به بعد شاید دوباره نوشتم.شاید دو یا سه روز در هفته.یه کانال خاص رو هم بهتون معرفی می کنم.

 


فرشته کوچک پاییزی...

فرشته بهشتی من...

زمینی شدنت مبارک...


انتهایی که به موجودیت می رسد...(خداحافظی)

دوست داشتنی ترینم...

از همین لحظه می دانم که دلم برای یکی بودنمان،دو نفسه بودنم و دو نفره بودنمان تنگ می شود...

از همین حالا می دانم که دلم برای ضربه های ظریف پاها و دستهای نحیفت تنگ خواهد شد...

می دانم که باز دلم می خواهد تو مانند ماهی کوچکی در بطنم سر بخوری و مرا سر شوق بیاوری و من با خودم تصورت کنم که خوابیدی یا بیداری...

می دانم که برای خوابهای گنگ و گیجی که می دیدم،دلتنگ خواهم شد...

می دانم که روزی می رسد که جای خالی بودنت در وجودم،در هجرانت فریاد خواهد کرد...

اما چاره ای نیست،کوچکم...

باید بیایی و به زمینیان بپیوندی...

باید انسان شوی...

آخر فرشته بودن سختتر از آدم بودن است...

این روزهای آخر،برای من مانند گنجینه ای شگرف در دفتر خاطراتم،ثبت خواهد شد...

با فرشته ها خداحافظی کن نازنینم و خرس قرمز رنگ کوچکت را بردار و سر بخور و پا به عرصه وجود بگذار...

می دانم که آغوش خدا،بهترین و امنترین جای دنیاست اما ...

با دنیای بی نهایت خداحافظی کن که مادرت در این دنیای درندشت و بی انتها به انتظار روزهای موجودیتت ثانیه های سنگین را می شمارد...

و همیشه عکست را از ازل تا موجودیت در قلب خود نگاه داشته است...

ادامه مطلب ...

در همین حوالی بوی بهشت می آید...

چند شب پیش خوابش را دیدم...

نوزادی درشت در لباس آبی با موهایی مشکی و پوستی سفید که به برف روی کاجهای زمستانی،طعنه می زد...

صدای شیونش در اتاق آبی بیمارستان پیچیده بود...

اما دغدغه من در آن لحظه تنها در آغوش کشیدنش بود و بس!

کنارم که آرمید،چشمهایش را باز کرد و به من نگاه کرد...نگاهی از سر تعجب...بعد انگشتان سفید و ظریفش را در دهان کوچک و قرمزش برد و خندید...

بوییدمش...بوی بهشت می داد...

خوابیدم و چشم که باز کردم،در خانه کودکیهایم بودم با او که در آغوشم خوابیده بود.

نوازشش کردم.

عاشقانه...

دستهایم خنک شد...گویی جان گرفتم...

خونی تازه و گرم در رگهایم دوید...

و بعد...

تنها آرامش بود و آرامش...

گذر دلتنگی...

دونه برنجم....عزیزم...

اینجا،کنج این شهر شلوغ

لا به لای ثانیه های سخت و سنگین

در روزمرگی آفتاب و پاییز و رقص برگ

پشت حریر پرده های نازک تنهایی اتاقت...

در خلال هم آغوشی عصرهای خواب آلود و قوری چای...

دلتنگترین مادر دنیا به انتظار نشسته است...

دوست نوشت: شیده نازم،نفس خوشگلم،آغاز فصل سرسبز مادری مبارک...

هنوز...

هنوز منتظرم...

هنوز در سفرم...

و هنوز تو را در بطن دارم...

جایی که روزی خالی می شود و می دانم دلتنگ بودنت خواهد بود...

نمی خواهم عجله کنم ...

نمی خواهم زودتر از موعد بخواهمت...

اما امید دارم که انتهای این سفر 9 ماهه،به شیرینترین اتفاق زندگیم،ختم شود...

در انتظار توام..

همه چیز آماده پرواز تو به سوی زمینیان است...

تختخوابت...عروسکهایت...حتی آن شیشه شیر کوچک و آن لباسهای رنگ برف...

دل من بی قرار است...

همه چیز را آراسته ام...خانه آماده حضور توست...

بیا که دلم تنگ است...

ای دوست داشتنی ترین...

اولین سلام زندگی...

اولین روز و شبهای با تو بودن را هرگز از یاد نمی برم...

روزهایی که آلمینیوم ام.جی مهمان همیشگی سفره ام بود و تهوعهای خشک امانم را می برید...

شبهایی که تا صبح به خود می پیچیدم و تنها زوزه سگها از دور دست و هلال روشن ماه در سقف آسمان شبهای سرد،آرامم می کرد...

آن موقعها لعنت بود که بر خودم می فرستادم اما صبح روز بعد که سبک از خواب بر می خاستم،نوازشت می کردم و دلم می خواست تو صحیح و سالم باشی...

حال این هفته های آخر،گویی وزنه های چند کیلویی به پاهایم آویزان شده و راه رفتنم را سخت کرده است.ماهیچه هایم مدام قفل می کنند و من کلافه تر از همیشه ام...

اما هر روز با تو حرف می زنم...برایت قرآن می خوانم...قصه های شیرین می گویم و از کودکی خودم برایت شعر می سرایم...

امروز هم بی تابی عجیبی در من رخنه کرده است...بی تابی ای که همراه با متولدشدن توست.

و چه خوب که من اولین نفری هستم که تو را می بینم و در آغوشت می کشم...

دلم می خواهد از همینجا در گوشت نجوا کنم:

شیرینترینم!اگر آمدی...بدان اولین سلام زندگیت را من به تو دادم...

اسکلت کوچک...

نمی دانم تو هم آن روز را یادت هست دخترم؟

همان روزی را که من برای اولین تست غربالگری سه ماهگی،روی تخت سونو خوابیدم و دکتر به شکمم ژل مالید تا تو را ببیند...

تا قبل از آن روز هیچ تصوری از تو نداشتم!نمی دانستم واقعا هستی یا نه!

وقتی با چند حرکت روی شکمم،اسکلت کوچکی با بینی نوک تیز،روی ال سی دی بزرگ نمایان شد و دست و پاهای کوچکش را تکان داد،اشکهایم سرازیر شد...

باورم نمی شد که آن موجود کوچک 6 سانتی تو بودی و آنگونه بی سر و صدا و در سکون و آرامش در بطن من در حبابی کوچک،جا خوش کرده بودی...

نمی دانم چه حسی بود اما گویی از یک تونل نورانی رد شدم و تمام موهایم را نسیم خنک بهاری پریشان کرد...

حسی سکر آور و خلسه آمیز در من رخنه کرده بود...

عاشقت شدم...

با آنکه همین یک ساعت قبلش حالم به غایت خراب بود و در دستشویی بر خودم لعنت فرستاده بودم اما باز هم عاشقت شدم...

وقتی می رقصیدی و انگشتت را به دهان می گذاشتی،من مسخ شده بودم.

آنقدر زن باردار دیده بودم و آنقدر از بارداری می دانستم که دیگر مات و مبهوت نشوم اما تا خودم دچار نشده بودم،نمی دانستم همه چیز آنقدر جادویی و بی نقص است و دستان خدا آنقدر ماهرانه تو را نقاشی کرده اند و در من رشد داده اند...

اگر 100 سال هم بگذرد و تو بزرگ شوی و من محو تماشای بالیدنت باشم،هنوز اولین تصویر تو در آن روز،برای من زیباترین تصویر خواهد بود...


قول بده...

دخترکم...

به من قول بده که همیشه سالم،شاد،آرام و دوست داشتنی باشی...

قول بده که از صدای زوزه گرگها و سگهای وحشی نترسی و هر بادی تو را نلرزاند...

به من قول بده که به هر نجوای عاشقانه ای دل از کف ندهی و هر نگاهی را عاشق نخوانی...

بگذار تندباد حوادث نزدیک شود،اما هرگز اجازه نده که ساقه ظریفت را بشکند...

از هر مشکلی نهراس که آدمی در کشاکش مشکلات آبدیده می شود...

قوی باش و سربلند اما نه آنقدر که خودخواه شوی و به کلاغ همسایه سنگ بزنی...

به من قول بده،از میراثم خوب محافظت کنی...

همان میراثی که من از کودکیم و جوانی ام برایت به سوغات آورده ام:پیراهن عروسیم،کتابهایم،دفتر شعرم و کتابهایی که نوشته ام...

به من قول بده اگر روزی نبودم،به من افتخار کنی و از دور دستها برای مزارم دست تکان دهی...

عطر بدنت که از همان دوردستها به سنگ من برسد،برایم کافی ست دخترکم...


خوبی عزیزکم؟

امروز می خواهم حالت را بپرسم ظریفترینم...

خوب هستی موش کوچک من؟

در آن دنیا خوب می خوابی؟خرس قرمز رنگ کوچکت چطور است؟

بالش آرزوهایت نرم هست؟با این بالا و پایین رفتنهای من در خانه،که اذیت نمی شوی؟

می دانم که آب بازی را خیلی دوست داری...آخر وقتی حمام می روم و دوش آب ولرم می گیرم،حس می کنم پا می کوبی و شیطنت می کنی...

همین دیروز که در آرایشگاه نشسته بودم و دخترک جوان ضبط را روشن کرد و صدای آهنگ اندی از آن پخش شد،تو تا به آخر پا کوبیدی و چرخیدی و رقصیدی...نمی دانستم آنقدر ضرباهنگ دوست می داری...

به من بگو ببینم،امروز چند فرشته به دنبالت آمده بودند که برای بازی تو را روی ابرها ببرند؟

دیشب مرا به خواب دیدی؟پدرت را چه؟صدایش را شنیدی که صدایت می کرد؟داشت برایت قصه می گفت...قصه همان دخترکی را که نرم نرمک به موجودیت می رسد و انسان می شود و در آن تختخواب سبز به آرامش می رسد...قصه همان شاه پری کوچکی که می خواهد این هفته بچرخد و سفالیک شود...

همه اینها را نوشتم که آخر سر بپرسم:

اصل حالت چطور است بهترینم؟هنوز هم نمی خواهی بگویی که کی آن پاهای کوچکت را روی زمین می گذاری و مادرت را خوشحال می کنی؟