عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

حرفهای مثلا خصوصی...

آن روز داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همیشه همه طرفدار آدمهای پر دهن و بی ادب و حاضر جوابند؟

چرا توی یک جمع همه قربان صدقه آدمهای اینطوری می روند؟

چرا همیشه کلاه آدمهایی که جواب نمی دهند و توی خودشان می ریزند و غمگین می شوند،پس معرکه ست؟

به جواب درستی نرسیدم اما با خودم گفتم شاید در شرایط فعلی جامعه کسی حوصله جنگیدن با آدمهای بی پروا و پر دهن را ندارد!

پر دهنها همانهایی هستند که به آنی جوابت را می دهند و با کلمات بازی می کنند و مغلطه و سفسطه را خوب بلدند!

همانهایی که توی قلبشان از قدیمها...خیلی قدیمها...نسبت به اطرافیانشان لج دارند...همینطور الکی! چه می دانم؟شاید هم ضربه خورده اند! بعد می خواهند این لج و خاطرات بد را سر کسی در جمع خالی کنند و دل را بشکنند...زبانشان تلخ است و می براند!

داشتم می گفتم:

این روزها کسی دیگر دوست ندارد ضربه بخورد ازینجور آدمها...برای همین می روند در جبهه اش و می شوند طرفدارش.به دروغ می گویند تو راست می گویی که آن آدم به پر و پایشان نپیچد،ضربه ای به آنها نزند.حداقل از حرفها و رفتارهای تیزش در امان باشند و آن آدم پر دهن خوشحال باشد از اینکه این همه هواخواه دارد و آرام شود...کمتر لگد پرانی کند! کمتر زبانش را بچرخاند و نیش بزند...

آدمها شاید فکر می کنند اگر بروند در جبهه مخالف پناه بگیرند،دیگر آماج حمله ها نخواهند بود!

شاید اینقدر ظرفیت آدمها پر شده که دیگر حوصله چنین موجودات بی پروایی را ندارند.شاید آنقدر بدی دیده اند و لبریزند که نمی خواهند حتی برای یک قطره هم شده،با کسی درگیر شوند و بریزند پایین از کاسه صبرشان!

چه می دانم...توی این دوره و زمانه شاید هیچ کس خوصله خودش را هم نداشته باشد!

سلام!

سلام...سلام...

اول هفته زمستونیتون بخیر باشه...

می بینید؟تا دو ماه دیگه باز عیده! اصلا نفهمیدم چطور گذشت،انقدر سرم شلوغ بود.

دوره دوستهای قدیمیم به خوبی برگذار شد...خونه دوست جونم رفتیم و این دو تا وروجک حسابی آتیش سوزوندن تا ساعت 2 نصفه شب! انصافا"دوست جون حسابی زحمت کشیده بود با اون حجم کار و مشغله.دوره همکاران هم قراره ماه دیگه خونه یکی باشه ایشالا...

خب زندگی هم که در حال گذره و کاریش نمی شه کرد...اصلا نمیشه زمان رو متوقف کرد.

بهار می آد و بعد تابستون می شه،تابستون وصل می شه به پاییز و پاییز می شه زمستون.

 امسالم زیاد بارندگی نداشتیم.امیدوارم که خدا لطف کنه و مثل پارسال تو بهمن ماه برامون رحمت بفرسته از آسمون.

راستش رو بخواید دلم خیلی براتون تنگ شده.

همیشه من می نویسم،دوست دارم این بار شما از خودتون برام بنویسید...

چه خبرا؟دارید چی کارا می کنید؟زندگی رو رواله؟خوش می گذره؟از امتحانا چه خبر؟از نی نی های گل چه خبر؟از کتاب و کتابخونی چه خبر؟هنوز آشپزی می کنید؟غذای جدید می پزید؟فیلم می بینید؟فیلم جدید چی دیدید؟یادمه یکی بهم گفت آخرین فیلمی رو که معرفی کردم،دیده و خوشش اومده!

انرژیهای منفی را دور کن!

صدای آرومش توی گوشم می پیچه:

یه نفس عمیق...حس کن پاهات دو تا استوانه تو خالی ان...حالا ریه ها رو پر کن...عمیق...

دستها رو به بالا...می خوایم قفل دستها رو باز کنیم...

آهان! حالا شد...

می بینید؟اینجا! توی حنجره چه غوغاییه! حسش می کنید؟

واقعا هم غوغاییه...

حالا می ریم سر حرکت سلام بر آفتاب...

مچ دست رو بشکون...

آهان!

درسته...

خانوما دراز بکشید به پشت...

پاهاتون رو رو زمین حس کنید...پشتتون رو...

سرتون رو...

حالا نفس بکشید...

بخوابید...

اروم...حس کنید تو یه دشت پر از گلهای صورتی این...سبزٍ سبز...

حس می کنید چقدر فرق کردید از اول جلسه تا حالا؟

خوب ...

حالا آزاد...

مرسی...

یه نفس عمیق...

تمرکز...

تمام!

انقدر سبک شدم که خودمم باورم نمی شه...انگار تمام خستگیهام رو دادم به زمین...ریختم توی رودخونه! رفته تا افقهای دور...

روزهای شلوغ مهرماهی...

سلام سلام...

یه سلام رنگارنگ پاییزی...

یعنی من عاشق این هوام! انقدر حالم رو خوب می کنه که خدا بدونه...

انقدر نیومدم اینجا که گرد و خاک از سر و روی این وبلاگ داره بالا میره!

خیلی خیلی گرفتار بودم.

دو تا عروسی پشت سرهم واقعا برای آدم جون و پر نمی گذاره!

تازه اگه این عروسیها به رسم عادت قدیمی پاتختی هم داشته باشن که دیگه هیچی!!!

آدم داغون می شه...

عید تا عید بود! ما دقیقا دو هفته ست درگیر این مراسماتیم...

ما که فامیل درجه دو بودیم،این بود وضعیتمون! دیگه خانواده عروس و داماد چه بدو بدوئی داشتن بنده خداها!

خداروشکر مهمونیام رو قبل از این بدو بدو ها از اول مهر برگزار کردم و خودم خیلی راضی بودم!

در عرض 10 روز 4 سری مهمون دعوت کردم و خودم از آشپزی و سالاد و دسر درست کردن واقعا لذت بردم.

سری یکی مونده به آخر دوست جون بود.

خوشبختانه زود اومدن و حسابی با هم گپ زدیم و این فسقلیها هم از سر و کولمون بالا رفتن و تا 12 شب نخوابیدن!

دونه برنج که چشم رو هم نمی گذاشت.اومده بودیم تو اتاق خواب تا اینا رو خواب کنیم،اونا ما رو خواب کردن!!!

از غذاها هم عکس گرفتم که تو ادامه مطلبه...

یه سر بزنید.

ادامه مطلب ...

انرژیهای مادرانه!

بعضی وقتها به این فکر می کنم که چرا مثل قبل انرژی ندارم؟چرا تا یه ذره بدو بدو  می کنم خسته می شم؟

یه دفعه به این نتیجه رسیدم که چون کارم تو خونه سه برابر شده،اینطوری شدم...

قبلترها،یعنی همین سال پیش که حضوری سر کار بودم و مثل الان دورکار نبودم،صبحها بعد از یه صبحانه مختصر،با ابو راهی می شدیم سرکار.بعد هم کار بود و استرس و گاهی اوقات بگو و بخند با همکارا لا به لای روزمرگیها!

بعدازظهر هم که می آمدم خونه،همه چیز مرتب بود.شام و ناهار فردا رو درست می کردم و بعد یا فیلم می دیدم یا کتاب می خوندم.اگر هم حوصله نداشتم و خسته بودم،می خوابیدم تا ابو جانمان بیاد.

شب هم که طبق معمول شام بود و کتاب و فیلم و خواب!

اما الان دقیقا سه برابر همه عرایض بالا فعالیت دارم!

خونه مدام به هم ریخته می شه.منم اصلا تحمل کثیفی و به هم ریختگی رو ندارم! شده دونه برنج رو بغل کنم و جاروبرقی بکشم این کارو می کنم!

سطل آشغالها همیشه پر از آشغاله! کی موقع مجردی اینقدر آشغال بود؟هر روز باید ناهار جدا برای خودمون و دونه برنج درست کنم.خیلی وقتا از غذای ما می خوره اما باید براش بی ادویه درست کنم که اون غذا حساسیت زا نباشه براش در آینده.

اسباب بازیهاش یه طرفه!خودش یه طرف! خوب یه عدد جوجه شیطونه دیگه! باید شیطونی کنه تا یاد بگیره...باید کنجکاوی کنه تا مغز کوچکش فعال بشه.نباید جلوش رو بگیرم...

نمی دونم چرا تازگیا خونه اینقدر پر از خاک می شه! پارسال کی اینطوری بود؟هفته ای یه بار گردگیری و تمیزی داشتم که بعضی اوقاتش رو کارگر می اومد.اما امسال من هفته ای دو سه بار گردگیری می کنم و هرشب گاز رو تمیز می کنم!

جای انگشتای ی  موجود کوچک و خوشمزه همیشه روی دسته یخچال و میز توالته!!من هم از لکه ها متنفرم!!

قبل از مادر شدن گاز هفته ای یه بار هم تمیز نمی شد! چرا؟چون هیچوقت هول هولی غذا درست نمی کردم.همیشه با طمانینه و آروم آروم مواد رو به غذام اضافه می کردم...اما امان از حالا! می دوئم تا ساعت 12 ناهار هر دومون حاضر باشه و من بشینم سر پروژه ها!

شبها انقدر خسته م که دیگه به هیچ کاری نمی رسم.فقط می رسم دونه برنج رو بخوابونم و دوباره اسباب بازیها رو از وسط اتاقش جمع کنم ،کوسنها رو مرتب کنم و کف آشپزخونه رو تمیز کنم و بعدشم بخوابم.

اونوقتا کی اینطوری بود؟انقدر وقت اضافه داشتم که دو تا دو تا کتاب می خوندم و می نوشتم...منی که اینقدر تو نوشتن یواشم،کتاب دومم رو در عرض سه ماه نوشتم.

همه می گن تو خونه نشستی و کار بیرونت رو انجام می دی و یه نی نی کوچولو هم داری دیگه! روپا تر و شادتری!

شادتر هستم این درست اما به شدت خسته می شم...چون کارم سه برابره!از وقتی دونه برنج می خوابه من فقط دو ساعت وقت دارم که کارهای عقب مونده یا مورد علاقه م رو انجام بدم،بعدش غش می کنم از خواب!دیگه نمی تونم بیدار بمونم.

این روزا روزهای خیلی خوبین...روزهایین که استرس کار رو ندارم ،استرس رفت و آمد رو به دوش نمی کشم اما خستگیش زیاده...

بعضی وقتا به خودم می گم مادر تمام وقت بودن خودش یه شغله! تعطیلی که نداره هیچ،مرخصی ساعتی هم نداره!

بعدا" نوشت:شیما جان...یه ایمیل درست و حسابی برام بذار.

دوست نوشت:این پست دوست جونو از دست ندید!

شیب مهربان..

عاشق آن شیب ملایمم...

همانی که از کنار باشگاه ورزشی بالا می رود،از کنار آن خانه آجری رنگ با پنجره های پهن آبی رنگ رد می شود و سر می خورد طرف آن تک درخت بید و بعد می رسد به کوه...

کوهی که هر روز از پنجره آشپزخانه ام به من سلام می کند.

هر روز صبح آدمها از آن شیب ملایم سرازیر می شوند،تاکسی می گیرند،با کالسکه به گردش می روند،دوشادوش یکدیگر قدم می زنند،می خندند و بعد در مسیری،کوچه ای یا پشت ماشینی گم می شوند.

آفتاب که روی شیب پهن می شود گویی انگیزه های من هم جان می گیرند...گرد می شوند و می پرند بیرون از قلبم...

شاد می شوم...به شیب ملایم سلام می دهم و هر از چند گاهی نگاهش می کنم...

دیروز که از باشگاه بیرون آمدم،یکراست از آن بالا رفتم...آنقدر که گم شدم در حسهای ناشکفته بعدازظهری آفتابی و دور...

راه برگشت را که دور زودم تهران زیر پایم می درخشید...همه چیز زیر آفتاب شهریور ماه طلایی بود...

ساختمانها،آدمها و حتی گربه های چرک وسط جوی...

باد می وزید و برگهای سوخته را یکجا مچاله می کرد.

دسته های شالم را سپردم به باد...

چشمانم را بستم و طلایی شدم.

و با خودم فکر کردم که این شیب عجیب مهربان است...عجیب روزهای مرا رنگ می کند...

عجیب ملایم است و تند نیست...

آدمها قد آرزوهایشانند...

می دانید؟

من آرزو کردن را دوست دارم...

دوستی می گفت:آرزو کردن یعنی حسرت داشتن ...یعنی تو چیزی را بخواهی و نداشته باشی اش و مدام حسرتش را بخوری...مدام به خودت نهیب بزنی که چرا نداری اش و بعد در خودت فرو بروی و غصه بخوری...

اما نه!اینطور نیست...

من عاشق آرزو ام.عاشق آنم که آرزو کنم و به آن فکر کنم تا بینهایت.برای رسیدن به آرزویم،نقشه بکشم،برنامه ریزی کنم و خلاصه در ذهنم برای خودم خوش باشم.

همان دوست می گفت:اگر آرزو نداشته باشی خوشبختی!ارزو آدم را بدبخت می کند.از درون می خورد.شاید همین آرزو است که حسود می کند و خانمان بر می اندازد.

اما موضوع به این بغرنجیها هم نیست.

من همیشه می گویم آدمی که آرزو ندارد،یک آدم به بن بست رسیده است.آدمی ست که به ته زندگی رسیده.یعنی امید ندارد.زندگی ندارد.عشق ندارد.فردا ندارد.

مصی می گفت:آرزو یعنی دروغ...یعنی اینکه خودت را گول بزنی...یعنی سر روحت را شیره بمالی که بالاخره می آید...یا می خری اش...یا اینکه می سازی اش...

اما من همیشه به حرفهایش می خندم و سکوت می کنم.هر شب ابری بالای سرم می سازم و به خواب می روم.ابرهای من گاهی کوچکند و گاهی بزرگ...اما هر چه بزرگتر باشند،من امیدوارتر و پر انگیزه ترم.

هر چقدر بیشتر آرزو کنم،صبح زودتر از خواب بر می خیزم...آواز گنجشکها برایم می شوند گوش نوازترین موسیقی دنیا.خانه ام می شود امنترین و عاشقانه ترین آشیان...و شبها به این شوق به خواب می روم که باز بخوابم و در خواب از آرزوهایم پیراهنی پرنقش و نگار ببافم و بر تن کنم...

آرزو کنید...و آرزو کردن را یاد بگیرید...هر چه آن ابر بالای سرتان بزرگتر باشد،روحتان هم بزرگتر است...

باور کنید!

پینوشت: لینک این پست در لینک زن...

پایان...

اول از همه بگم نماز روزه هاتون قبول و تعطیلات هم خوش بگذره حسابی!

واقعا اونایی که با این گرمی هوا و روزهای طولانی تابستون روزه می گیرن،شاهکار می کن به خدا! خدا 100 برابر ازشون قبول می کنه...

خوب حالا بریم سر اصل مطلب!

می دونید...بالاخره هر شروعی یه پایانی داره و هر اولی یه آخر...

همیشه وقتی یه کاری رو شروع می کنم به آخرش هم فکر می کنم...وقتی شروع به نوشتن می کنم، به این فکر می کنم که می خوام این کتاب رو چه جوری تمومش کنم...یا وقتی کسی رو به لینکدونیم اضافه می کنم،با خودم فکر می کنم شاید یه روزی بی خبر بره و دیگه ننویسه!

هر چیزی یه ته داره که شاید از اولش مشخص نباشه اما به وسطاش که برسی ، تهش هم معلوم می شه...

بعد از دو ماه یه وبلاگ رو باز کردم و دیدم خداحافظی کرده...دلم گرفت چون خیلی دیر فهمیدم. اما طبیعتا من برای فکر نویسنده ش که نمی تونم  تصمیم بگیرم، نمی دونم چرا همون موقع متوجه نشدم...خوب شاید اسمش رو بشه گذاشت مشغله یا سرشلوغی...اما به هر حال مجبور شدم از لیست لینکهام حذفش کنم...

با اینکه هیچوقت عادت ندارم در اینجور موارد توضیح بدم اما این بار فرق می کنه....خیلی فرق می کنه.. چون این لینکیها مال حداقل 4 ساله و من براشون ارزش قایلم.می خوام بگم همین الان تو همین نقطه ای که ایستادم، دلم نمی یاد خیلی از وبلاگها رو از لیستم حذف کنم! با خیلیهاشون  زندگی کردم و بزرگ شدم و از خوندنشون لذت بردم.

صادقانه بگم،با بعضیهاشون زیاد اخت نبودم اما می خوندمشون چون دوستم بودن...اما حالا نصفه بیشترشون نمی نویسن...

وبلاگهایی مثل مادرانه، ردپای زندگی  یا من و خونه زندگیم...

اما خوب دوستی مجازی هم مثل خیلی از آغازهای دیگه یه پایانی داره....سخته بازشون کنم و ببینم هنوز رو پستهای بهمن، اسفند ماه یا خرداد خشکشون زده...

حذفشون می کنم اما تو دلم هرگز و هرگز حذف نمی شن...ممکنه عمر وبلاگنویسیشون به سر اومده باشه  اما بودنشون تو قلب من همیشه جاودان و موندگاره...

دوستتون دارم وبلاگنویسان وبلاگهای متروکه

و خداحافظ....

دنیای وبلاگی...

این پست ممکنه با پست بعدی تداخل موضوعی داشته باشه! اما این رو از این رو می نویسم که این روزا یه چیزایی رو زیاد می شنوم...یعنی روزی نیست که من وبلاگی رو باز کنم و با این جمله رو به رو نشم:

"من دیگه نمی نویسم! من رفتم!حال ندارم! خداحافظ! "

بعد یکی دیگه هم بیاد تو کامنتا بنویسه:

"وبلاگنویسی تعطیله! تموم شده! سوت و کوره! از مد افتاده!"


ای بابا! پس این همه وبلاگ برای چی آپ می شن؟خوب می نویسن دیگه! مگه رسانه از مد می افته؟مگه تلویزیون سوت و کور می شه؟مگه تلفن از رده خارج می شه؟مگه اینترنت دیگه مد نیست؟

تورو خدا اینقدر به خودتون و بقیه تلقین نکنید.هر چی بیشتر تلقین کنید،بیشتر باورتون می شه که این اتفاق داره می افته.

خیلیها به وبلاگنویسی انس گرفتن...درسته تعداد کامنتها خیلی کم شده اما خیلیها هنوز می خونن و شکایتی نیست.

پس این همه آمار بالا از کجا می یاد؟حالا چون یه عده ای حوصله کامنت گذاشتن ندارن ما باید در وبلاگامون رو ببندیم؟

حالا چون یه عده دیگه دوست ندارن بنویسن،ما باید بگیم وبلاگنویسی تموم شد؟

نه جانم! فقط کافیه کمی به دور و برمون نگاه کنیم.خودمون رو محدود به سر زدن به یه سری وبلاگهای خاص نکنیم.بریم بگردیم ببینیم دیگه کی پر محتوا و درست و حسابی می نویسه...کیه که سرش به تن وبلاگش بیارزه!

واقعا با خوندن بعضی وبلاگها،آدم اشک به چشم می آره و بعضی وبلاگها اونقدر مفیدن که تشکر به خاطر مطالبشون،کافی نیست...

اونوقته که متوجه می شیم،وبلاگنویسی هنوز که نمرده هیچ!! رونق هم داره!خیلیها آرزوشونه که یه وبلاگ پر رونق و قدیمی داشته باشن تا بتونن توش بنویسن و سرشناس باشن.

نمونه ش همین سایت لینک زن! پر از مطالب خوندنی وبلاگهاییه که نویسنده هاش صاحب فکرن.نوآورن.فقط کافیه بازش کنین تا به صحت حرفهای من پی ببرید...

خود من خیلی از نکات مهم زندگی رو از همین وبلاگنویسی یاد گرفتم.قدرتم تو تحمل نظرات مخالف و به شدت تند رو تو همینجا بالا بردم...همینجا نقد شدم (عادلانه یا ناعادلانه و بی انصافانه و گاهی پلیدانه)...همینجا تشویق و تمجید شدم.از همینجا شروع کردم و به عشق همیشگی زندگیم که نویسندگیه رسیدم...

جدا از وبلاگ نوشتن،دوستیهای محکم وبلاگیه...شما باورتون می شه که یه دوست مجازی دارین که هرگز ندیدینش اما از جز به جز زندگیش خبر دارین؟جالب نیست؟

معلومه که جالبه! به نظرم یکی از شگفتیهای وبلاگنویسی همینه...

دوستیهای پر ارزشتون رو نو کنید...بنویسید...یا بخونید! مهم نیست که کامنت زیاده یا کم!مهم نیست که کسی خوشش می یاد یا نه...مهم اینه که خونده می شید...از پوسته سخت محدودیت بیرون بیاید...مطمئن باشید که دنیای وسیعتری در انتظار شماست...دنیایی به نام دنیای وبلاگی...

و به یاد داشته باشید که وبلاگ یک رسانه ست...رسانه ای که هرگز کهنه نمی شه و هر روز بیشتر از دیروز می درخشه...

بعدا نوشت: این آی پی: 5.236.201.45 یه آدم مزاحم و بی مقداره! هر کی با این آی پی براتون نظر می گذاره،شک نکنید که هم روانش پاکه هم شان و شخصیتش صفره...هر چی هم توسری می خوره انقدر پایین و بی ارزشه که باز خودش رو می ندازه وسط.نظرات  بیمارگونه ش رو پاک کنید...هر چند که می دونم کیه...شاید بهش فشار اومده و حس کرده اون صفاتی که نفی و تکذیب شدن، متعلق به اونه...به هر حال برای حال بدش خیلی متاسفم.

یک پایان سفید...

سکانس یک:


دوش می گیرم...

موهایم را شانه می زنم...

طره طره و درشت درشت می بافمشان...

ساکم را می بندم...

مانتوی سپید بر تن می کنم...

کفشهای کتانی نو و شلوار آبی محبوب ریبوک...

بهترینم را می بوسم،می بویم،به خود می فشارم و بعد به دست بادش می سپارم...

آنوقت دست در دست عزیزترینهایم راهی می شوم...


سکانس دو:


روز است...

ساعت 7 صبح...

همه چیز سفید است...

سفید سفید...

مثل برف...

مثل اولین روز آفرینش...


سکانس سه:


از یک خواب طولانی بیدار می شوم...

یک مشت سنگ داشتم که اذیتم می کردند...

یک مشت  شنریزه داشتم  که ریختمشان دور...


تمام شد...


دوست نوشت:از دوستان بسیار عزیزی که همراهم بودند و اس ام اسی و وبلاگی و خصوصی بدون اینکه از اصل قضیه ای که زیاد دوست ندارم در موردش حرف بزنم، خبردار باشن،همدردی کردن باهام،ممنونم.از اینکه به نگفتنهام احترام گذاشتید و نپرسیدید متشکرم... خوب ارزش دوستی همین موقعها مشخص می شه و دوست واقعی همینجا هاست که خودش رو نشون میده.مطمئنا هیچ توقعی نیست اما امسال هم مثل هر سال که یک سری تصمیمات می گیرم در مورد روابطم با آدمهای اطراف، باید روی  یه سری از دوستیهام تجدید نظر کنم.بالاخره یه فرقی باید بین اونایی که همیشه هستن و اونایی که فقط برای رمز روشن می شن یا اصلا روشن نمی شن،باشه دیگه...