عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

هرم...

عجب آرامشی دارد هرم نفسهایت...

کسی چه می داند؟

شاید این نفسها همان هوای بهشتی باشد که مرا به آن وعده داده اند...

پانزده ماهگیت مبارک دخترک شاه پریان قصه ها...

اینار کوتاه نوشتم برایت تا بدانی چقدر عمر لحظه های نوزادیت کوتاه بودند و من چقدر دلتنگ همین روزها...در سال قبلم...

14 ماهگی...

امروز با این جمله متنی را که برایت می نویسم،شروع می کنم:

تو هدیه روزنه های باز روزهای پاییزی منی...

دلبندترینم...

دوستت دارم!

آنقدر بزرگ شده ای که می فهمی جیز و اخ یعنی چه!

آنقدر می فهمی که وقتی نزدیک اتو یا کتری می شوی ادای سوختن در می آوری...

وقتی می گویم بیا ببرمت حمام،خودت لباسهای کوچکت را در می آوری و آرام دست مرا می گیری و پاهای کوچکت را درون وان خوشگل صورتی ات می گذاری.

اوج شیطنتهایت دیگر گذشته...فهمیده شدی...دیگر هر کاری را بی فکر انجام نمی دهی...حافظه ات قوی ست...

مثل یک بانوی بزرگوار...

وقتی نگاهت می کنم،چهره دختری زیبا را زیر پوست شفافت می بینم...دختری که افتخار مادر و پدرش می شود و افتخارشان خواهد ماند...

کفشهایت را می شناسی! می دانی کدام لنگه برای پای چپ است و کدامیک برای پای راست...

عاشق بیرون رفتنی و تاب سواری...

دایره لغاتی که یاد گرفتی روز به روز بیشتر می شود:

اس یعنی اسب

ال یعنی الو

به به یعنی غذا

تً یعنی تموم شد

عده یعنی بده

اوف یعنی داغ

نانای یعنی آهنگ بذار توی تبلتت برایم

نی نی یعنی عروسکهایت

چیزی را نمی دانی می گویی :چیه؟چیه؟

وقتی می گویم ببعی چه می گوید،صورتت را به چپ و راست می چرخانی و می گویی: بع بع...

بهترینم...

همیشه دعا می کنم

چشم حسود و بخیل از تو دور باشد...

از تو دور باشد نظر هر آن کس که نمی تواند خوبیهای تو را و عشق مرا به تو تحمل کند و کلماتی که به کار می برد سراسر حسد و ناامیدی و بخل است...

موجود کوچک و نازنین من...

14 ماهه شیرین من...

دوستت دارم...


مادرانه ها...

کمدم را که بیرون ریختم،مادرانه هایم هم بیرون ریخت.

لباسهای بارداری ام،پیراهنهایی که روزهای اول آمدنت همدم بودند،بیرون کشیده شدند.

بویشان کردم.بوی شیر می دادند.بوی مادری...

یک جور بوی عمیق و خواستنی.

سال پیش همین موقعها نمی دانستم که همینها چقدر زود یادش بخیر می شوند.

این یادش بخیرها چقدر ارزشمندند و عاشقانه.

تمام عکسها و فیلمهایت را از بدو ورودت نگاه کردم.

چقدر کوچک بودی...

چقدر ناتوان بودی.

تمام سرهمیهای سایز صفر را در آن بقچه زیپ دار گذاشتم.

چقدر زود بزرگ شدی و آنها چقدر زود کوچک شدند به رویاهای من!

با چه شوری خریده بودمشان...

با چه عشقی!
رویای من چه زود بزرگ شد...

چه زود یادش بخیر شد...

13 ماه می کذرد از آن روز...

آن سال حتی در تصورم هم نمی گنجید که سیزده ماه بگذرد و تو بزرگ شوی،راه بیفتی و حرف بزنی برایم...

من هنوز گنگم ازین حسهای مادری...

هنوز گیج و مست این روزهای شیرینم...

بزرگ شو قاصدکم...

بزرگ شو!

دوستت دارم...

بهانه زندگیمانی...