عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

زنانگیهای محض...

گاهی وقتها دلم برای روزهای دور تنگ می شود...

خوش دارم یک دوش آب سرد بگیرم در این پاییز کمرنگ...

بعد موهایم را زیر سشوآر گرم خشک کنم.

آنوقتیک لیوان قهوه هلدار برای خودم دم کنم و بدون شیر نسکافه سرش بکشم تا به آخر...

رو به پنجره ام.به پنجره ای که بسته است و تماشای پاییز از پشت آن هم زیباست..

گاهی وقتها دلم برای همین چند ماه پیش هم تنگ می شود...

روزهایی که فرشته ام چهار دست و پا بود و وقتی می خندید چشمانش ستاره می شد...

ستاره ای پر نور و براق و شیطان...

آنوقت می آمد می نشست روی پایم و تکیه می داد به من!

بعد چای و نباتش را می ریختم در شیشه و تا به آخر سر می کشید با لذت...

گاهی وقتها دلم برای همین دیروز هم تنگ می شود...

همین دیروزی که من دویدم توی پارک جلوی خانه...

چتری های تازه کوتاه شده ام را باد برد...

دخترکی شدم بازیگوش و یکدنده دوباره...

به بوفه پارک که رسیدم یک مترو خریدم و گاز زدمش.

تمام شکلاتش حل شد در گلویم...

دلم را زد اما بطری آب معدنی شستش و برد پایین...

برای گربه همسایه شیر خریدم ...

همانجا ریختمش توی ظرف...

طفلک گرسنه بود لیسید و با چشمهایش تشکر کرد...

یک دانه گل رز کندم برای خانواده ام از باغچه...

آنوقت از پله ها که بالا آمدم،حس کردم چقدر بزرگ شده ام...

چقدر زنانگیهایم رنگ عقل و منطق گرفته اند به خودشان...

چقدر هستم و خودم را گم کرده بودم تا همین دیروز...