عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

پیوند

امروز از این رو می نویسم که به خودم یادآوری کنم که سالها پیش در چنین روزی رخت عروسی بر تن کردم و توی باد پاییزی رقصیدم.برای این می نویسم که یادم بیاید،دو سال پیش در چنین روزی یک نوزاد پانزده روزه توی بغلم بود و لبهای کوچکش پی خوردن شیر تکان می خورد.

برای عشقم می نویسم که در طول این سالها گاهی خیلی پررنگتر و گاهی کمی کمرنگ شده است.

می نویسم تا یادم بیاید،روزهای پر رونق این وبلاگ چقدر خاطره انگیز و آبی بودند.

امروز شاید نوشتنم از روی دلتنگی هم باشد.دلتنگی ای که نمی دانم از کجا آمده است خانه کرده توی روزهایم.

دلتنگی ای که شاید زود بگذرد اما در همین مدت کوتاه هم مرا به اینجا کشانده تا حتی شده چند سطری بنویسم و سیاه کنم.

ابن روزها شلوغند و بی پایان.روزمرگیها می ایند و می روند و من با تندباد زندگی مانده ام.

هر بار می لرزم،می ترسم اما باز می ایستم و چوبدستی ام را توی خاک فرو می کنم تا بمانم.

بمانم و بدانم که هستم.

وقتی صفحه ی سفید وبلاگ را باز کردم،همه چیز دیر لود میشد،وقتی صفحه ی رنگها را زدم،دیر بالا آمد.باز هم دلم فشرده شد.

پ.ن:دلم خیلی خیلی براتون تنگ شده بود.از این به بعد شاید دوباره نوشتم.شاید دو یا سه روز در هفته.یه کانال خاص رو هم بهتون معرفی می کنم.

 


عصرانه ای دلپذیر

یه بعدازظهر پاییزی خنک...

یه خونه گرم...

یه دوست خوب با یه نی نی یک سال و سه ماهه دوست داشتنی...

یه دونه برنج شیطون...

شربت و شکلات و بستنی...

یه جعبه شکلات خوشمزه و یه دست لباس خوشگل پاییزی صورتی سفید...

یه شیشه ادویه مخصوص نون محلی عرب...

یه کتاب و یه ماشین کنترلی...

کافین تا بعدازظهرت رو بسازن...

ممنون دوست خوبم...خیلی زحمت کشیدی.

امیدوارم تو این سفر که به ایران داشتی،بهت خوش گذشته باشه.

دوست نوشت:از تمام دوستانی که تو پست پایین،وایبری و فیس بوکی و اس ام اسی تولد کفشدوزک رو تبریک گفتن ممنونم.شرمنده که به بیش از نیمی از کامنتها جواب ندادم.روی همه تون رو می بوسم.

یک فنجان قهوه با طعم ابر

دلت آرام می گیرد...

با یک فنجان قهوه...

رو به آسمان...

در بعدازظهری پاییزی...

پس

به سلامتی ابرهای سنگین و خاکستری و نمناک...

(عکس اثر هنری خودمه!!!دوستان اینستا دیدن!)

دونه برنج سیاستمدار!

وقتی گوشی بیسیم رو از روی تخت محکم پرت می کنه رو سنگ کف خونه و گوشی فلک زده دو تیکه می شه،بهش چشم غره می رم.تو چشمای سیاه و ملوسش خیره می شم و هیچی نمی گم تا بفهمه کار خوبی نکرده.

نگاهم می کنه،سرش رو می ندازه پایین.

باز سکوت می کنم و سرد نگاهش می کنم.

سرش رو بالا می آره و زل میزنه تو چشمام.می خنده...یکی از اون خنده هایی رو تحویلم میده که 8 تا دندون موشیش رو به نمایش می گذاره.همون خنده ای که همیشه دلم براش ضعف میره.

اما من به روی خودم نمی یارم.باز خیره خیره نگاهش می کنم تا بفهمه عمق فاجعه شیطونیهاش رو.

وقتی می بینه کارساز نیست،خودش رو به اون راه می زنه و بعد بی آهنگ شروع می کنه به رقصیدن و نانای نانای کردن.

صورتم رو با دستهای کوچولوش می گیره که یعنی منو نگاه کن!

بعد می گه:ماما..ماما...و دوباره دستهاش رو می چرخونه و باسنش رو می زنه زمین تا برقصه!

این یعنی اینکه می خواد از دلم در آره!این یعنی اینکه ببخشید دیگه تکرار نمی شه!(البته امیدوارم!!!)

اونوقت منم معطلش نمی کنم، انقدر تو بغلم فشارش می دم و لپهای نرم و خوشبوش رو می بوسم که جیغش در می یاد!!!


عید قربان و تو و عقیقه...

یادته ؟یادته کوچولوی من؟؟

سال پیش عید قربان  فقط 10 روزت بود که برات گوسفند عقیقه کردیم تا برای تمام عمرت از چشم زخم دور باشی؟

یادته چقدر هوا دل انگیز بود اون روز و تو خواب بودی وقتی بردیمت تو باغچه حیاط؟

یادته بهترین عکست رو همون موقع انداختیم؟

سرهمی صورتی سفید پوشیده بودی و تو کریر سبزت خوابیده بودی و بالای سرت یه بوته گل سرخ بود؟

مثل عروسکها بودی عزیزم...

تو اصلا خود خود فرشته بودی...

مثل یه تیکه ماه...

اون عکس رو من دارمش...چاپش کردم...تو آلبوم بزرگته.

عاشقشم.

معصومیت و پاکی نقطه های روشن اون عکسن هنوز...

اتفاقات شیرین چه زود خاطره می شن...

یادش بخیر...

یادش بخیر...