عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

پیوند

امروز از این رو می نویسم که به خودم یادآوری کنم که سالها پیش در چنین روزی رخت عروسی بر تن کردم و توی باد پاییزی رقصیدم.برای این می نویسم که یادم بیاید،دو سال پیش در چنین روزی یک نوزاد پانزده روزه توی بغلم بود و لبهای کوچکش پی خوردن شیر تکان می خورد.

برای عشقم می نویسم که در طول این سالها گاهی خیلی پررنگتر و گاهی کمی کمرنگ شده است.

می نویسم تا یادم بیاید،روزهای پر رونق این وبلاگ چقدر خاطره انگیز و آبی بودند.

امروز شاید نوشتنم از روی دلتنگی هم باشد.دلتنگی ای که نمی دانم از کجا آمده است خانه کرده توی روزهایم.

دلتنگی ای که شاید زود بگذرد اما در همین مدت کوتاه هم مرا به اینجا کشانده تا حتی شده چند سطری بنویسم و سیاه کنم.

ابن روزها شلوغند و بی پایان.روزمرگیها می ایند و می روند و من با تندباد زندگی مانده ام.

هر بار می لرزم،می ترسم اما باز می ایستم و چوبدستی ام را توی خاک فرو می کنم تا بمانم.

بمانم و بدانم که هستم.

وقتی صفحه ی سفید وبلاگ را باز کردم،همه چیز دیر لود میشد،وقتی صفحه ی رنگها را زدم،دیر بالا آمد.باز هم دلم فشرده شد.

پ.ن:دلم خیلی خیلی براتون تنگ شده بود.از این به بعد شاید دوباره نوشتم.شاید دو یا سه روز در هفته.یه کانال خاص رو هم بهتون معرفی می کنم.