عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

هیچوقت شک نکن!

اگه دیدی یه زن اپلهای روی آستین مانتوی کتونش برعکس شده و حواسش نیست،

اگه دیدی یه خانومی وقتی از تاکسی پیاده می شه و یادش میره پول راننده رو حساب کنه و ذهنش حسابی مشغوله،

اگه یه وقت به یه زن جوون زیبا برخوردی که ریشه موهای خوشرنگش در اومده و شقیقه هاش تا بناگوشش مشکی شده،

اگه پاچه نامرتب شلوار لیش تو خیابون توجهت رو جلب کرد،

اگه نگاهت به نگاه نگرانش گره خورد که مدام ساعتش رو نگاه می کنه و این پا و اون پا می کنه که زودتر برگرده خونه،

اگه دیدی به پوست بیرنگ و رنگ پریده ش یه کرم ضد آفتاب نزده...

اگه ناخوناش یکی در میون کوتاه و بلنده و وقت نکرده بره ترمیم یا حداقل یه لاک خوشرنگ روشون بزنه،

اگه دیدی یه زن تو مغازه اسباب بازی فروشیه و دنبال یه اسباب بازی جدید می کرده و حواسش به مغازه مانتو فروشی کناری که مانتوهای خوشگل پاییزیش به مشتریا چشمک می زنن،نیست...

اگه یه وقت به زن جوونی برخوردی که تو مهمونی نگاهش با تو نیست...یه جای دیگه ست...اون دور دوراست،

اگه دیدی با کفش تابستونی اومده بیرون و هنوز نفهمیده پاییز اومده و دیگه هوا سرد شده،

اگه شال نامرتبش توجهت رو جلب کرد اگه موهای پریشونش  تو دست باد اسیر بود...

اگه دیدی لبخندش فرق می کنه و عاشقانه ست...

اگه فهمیدی که خنده هاش از ته دله،نه مصنوعی و ظاهری...

شک نکن که اون زن یه مادره...

یه مادر با تمام دغدغه های جوونی..

با دغدغه هایی که متعلق به فرزندشه...

به عشقش...

به میوه زندگیش...

 

ادامه مطلب ...

دوستت دارم ابرک من!

هفته پیش رو بگو!!

خونه م شده بود منبع خاک!گازم شده بود بشکه چربی...فرشهای پرز بلندمم داشتن تو آشغال نون دست و پا می زدن!

واقعا سردرد گرفته بودم از این همه بهم ریختگی...وقتی یه هفته به خونه دست نزنم،دیگه نمی تونم نگاهش کنم!وقتی یه دونه برنج شیطون داشته باشی با یه ابوی بریز و در رو!! نتیجه ش این می شه که در عرض یه هفته خونه مثل دسته گلت می شه یه آشیونه پر از خس و خاشاک!!

القصه! مادرشوهر جانم در مقام مادری در اومدن و دونه برنج رو با خودشون بردن خونه شون تا من به کارهای عقب موندم برسم...صبح ساعت 9 افتادم به جون خونه...از اتاق خواب شروع کردم: میز آرایشمو گردگیری کردم.سبد لوازم آرایشم رو شستم و لاکهام رو گردگیری کردم.برسهام رو شستم.لوسیونها و کرمها رو ریختم تو سینک و خاکشون رو گرفتم.اون قالیچه صورتی بنفشه که هی می ره رو اعصابم رو انداختم تو حموم تا خوب خیس بخوره تا بعدا برم سر وقتش!پرده تراس رو هم اندختم تو لباسشویی تا خاکش گرفته بشه...

ویترین دونه برنج و باربیهاش شده بودن مترسک!!از بس خاک روشون جمع شده بود!از بس این ابو خان در پنجره رو باز می گذاره!همه سرویس خواب دونه برنج رو دستمال کشیدم و پله هاش رو تمیز کردم.

اون وسط مسطا هی دلم غش می رفت که نکنه دونه برنج این دور و برا دست و پاش بره زیر یه چیزی! نکنه سرش بخوره جایی...بعد که حواسم جمع می شد،می دیدم نیست و صداش نمی یاد...اونوقت دلم براش تنگ می شد.برای فضولیاش!برای اون چشمای شیطونش!

وای که هر چی کار می کردم تمومی نداشت! اون همه سابیدم،آشپزخونه و بوفه هنوز مونده بود...نمی دونم چرا کارگر نگرفتم؟شاید حس می کردم زنانگیم کم شده ازش!نمی دونم!

روتختی و ملحفه ها رو که عوض کردم بیشتر کارها تموم شده بود.تمام ام.دی.اف آشپزخونه رو دستمال کشیدم!وسایل برقی!غیر برقی!نزدیک بود یخچال و فریزرمم بریزم بیرون که پشیمون شدم!داشتم می مردم از خستگی!

دستشویی که تمیز بود و مونده بود حمام.زودی پریدم تو حمام و افتادم به جون اون قالیه!

بعد هم دوش گرفتم و اومدم بیرون...آخیش!تموم شد!

روی تخت که افتادم و ستون فقرات دردناکم رو چسبوندم به روتختی تمیز و خوشبو و خنک...یه دفعه یه صدایی گفت: ماما...ماما...

دلم پر کشید براش...دلم تنگش شد دوباره...برای اون شلوار کوتاه عکسدارش که وقتی چهار دست و پا راه می ره رو زمین کشیده می شه و انگاری داره از پاش در می یاد...برای اون لمور توسی صورتیش که از دم آویزونش می کنه و می کشتش رو زمین و می خزه دنبال من تو همه جای خونه!

برای اون دو تا دندون خرگوشی بالاش که وقتی غذا می خوره انگاری داره باهاشون آدامس می جوئه!

برای دستای کپلش وقتی موهام رو مشت می کنه  و می کشه...برای لبهای ظریفش...وقتی سق می زنه...

وقتی فضولی می کنه و می ره سر وقت ویترینش و همه چی رو می کشه می ریزه پایین و بعد یه جوری بهم می خنده که یعنی ببخشید!

برای وقتایی که یه چیزی رو می خواد و تندی می گه: عٍده!! یعنی بده!

برای برق چشمهای درشتش وقتی می دونه داره کار اشتباه می کنه اما از رو نمی ره!!

برای وقتی که یه چشمش رو می ذاره پشت مبل و نگام می کنه و می خنده و مثلا داره دالی می کنه...

وقتی براش آهنگ می ذارم چهار دست و پا می شه و خودش رو تکون می ده...

اشک تو چشمام جمع شد...چقدر بی جنبه بودم من! طاقت یه روز دوریش رو نداشتم...

یه کم کتاب خوندم تا زمان بگذره...اما نشد!نتونستم!

پاشدم با اون همه خستگی شال و کلاه کردم و رفتم خونه مادرشوهرم...

تا رسیدم گرفتمش و چسبوندمش به صورتم...دست و پا زد و منو بغل کرد و ماما ماما کرد و سق زد...

ای خدا! چقدر دوستش داشتم و نمی دونستم...

اون لپهای آویزونش رو بوسیدم...موهای نرم و بلوطیش رو نوازش کردم...

مثل یه ابر کوچک ،سفید،نرم و پنبه ای بود...

بعد با خودم فکر کردم:

با همه سختیهاش ...با همه خستگیهاش...با همه خودنبودنهاش...

با همه شلوغیهاش و با همه بدو بدوهاش...

عحب حس قشنگیه این حس مادری...

از صمیم قلب برای هر کسی که این حس قشنگ رو باور داره،آرزو می کنم نصیبش بشه...

 

ادامه مطلب ...

سایه وهم...

اتومبیل مرد میانسال درون کوچه پیچید.آدرس همان بود که روی قبض سفید برایش نوشته بودند...مقابل ساختمانی که نمایش با سنگ گرانیت سیاه پوشانده شده بود،ترمز کرد.پیاده شد و زنگ درب خانه را زد.

صدای زنی که در پس زمینه آن گریه نوزادی با فضا در آمیخته بود،در آیفون پیچید:اومدم...

چند دقیقه بعد زن جوانی در حالیکه کودکی را در آغوش داشت،با یک ساک و یک کیف از ساختمان بیرون آمد...

مرد از اتومبیلش بیرون آمد و درب را برای زن که از نفس افتاده بود و هن و هن می کرد،باز کرد..

کودک کوچک که در سرهمی صورتی رنگش دست و پا می زد،گریه می کرد و به خود می پیچید.

زن به سختی روی صندلی عقب نشست و درب را بست.

کودک را در آغوش گرفت و شیشه کوچکی را با مایع سفید به او خوراند...کودک آرام شد.مرد استارت زد و راه افتاد.

نوزاد در آغوش مادرش به خواب رفت اما دو دقیقه بعد بی قراریهایش شروع شد...

نوزاد نا آرام بود... و زن نگرانتر از همیشه سعی می کرد آرامش کند...

باران می آمد...همه جا خیس بود...چشم مادر هم...

سوالی تا نوک زبان مرد آمد و رفت...

خواست بپرسد که این بچه چرا اینقدر بی قرار است؟گرسنه است؟

با صدای زن جوان به خود آمد: نگه دارید...چقدر می شه؟

مرد دستپاچه از توی آینه به زنی نگاه کرد که خستگی از چهره اش می بارید اما عاشقانه نوزادش را محکم در آغوش گرفته بود...

وقتی باران بند آمد،زن در پیچ کوچه،در خم آن روز ابری و گنگ گم شده بود...

و آن مرد هرگز ندانست که مادر و کودک قصه در خم کدامین کوچه گم شدند؟

کامنت یک خواننده

دیروز از یکی از دوستان عزیز به نام ماهگل این پیغام رو گرفتم:

سطر به سطر نوشته هات رو چند باره و چند باره می خونم از حس خوب زندگی سرشار میشم ... برای منی که بارداری و مادر شدن رو زیاد دوست ندارم این نوشته ها دگرگونم می کنه به قدری حس لذت تو نوشته هات خوابیده که می ترسم کار دست خودم بدم !
امیدوارم تک تک این حس های شیرین بعد از دنیا اومدن نی نی بیشتر و بیشتر بشه و ما رو هم شریک شیرینی روزهات کنی .. بابت همه ی این نوشته های معرکه ازت ممنونم ..


در جواب ماهگل عزیز باید بگم: عزیزم...هر زنی باید برگزیده بشه تا مادر بشه...پس اگر ازدواج کردی و برگزیده شدی،افتخار کن و مادر باش...

عاشقانه دوستش بدار حتی اگر فکر می کنی روزی با تو تندی خواهد کرد یا در آینده ای دور تو رو ترک می کنه...

این حس هدیه ای از طرف خداست و تو باید لحظه رو دریابی...هرگز از نصیب و هدیه ای که برات مقدر شده،فرار نکن...چون شاید بعدها افسوسش رو بخوری و حسرت یک آهش به دلت بمونه...این رو بدون هر چیزی زمانی داره و اگر از زمانش بگذره به دست آوردنش هر روز سختتر و سختتر می شه...

فلفولی نوشت:فلفولی جونم!مامان خوشگلم...مرسی به خاطر این همه انرژی مثبت...انگیزه من برای رمان نویسی،مخاطبان مهم و فهیمی مثل توان!باور کن...

الان نوشت: پرنیان!!! آدرس وبتو گم کردم!!! بزار برام آدرستو!