عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

این دستهای کوچک ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک دلبند بیست ماهه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

افسانه احساس من...

چه کیفی دارد که بعد از 25 سال دوستانی را ببینی که یار دبستانی تو بوده اند...

چه روز خوبی میشود آن روز اگر با یک ناهار خیلی خوب توی یک رستوران بهتر شروع شده باشد و با قهوه اسپرسو جوش خورده باشد به غروب.

چه خوب است که پشتش بروی کنسرتی که صدای خواننده اش را دوست داری و با آهنگهایش بغل بغل خاطره داری.

چه خوب است با عزیزانت باشی و از وجودشان لبریز...

چه سورپرایزی ست وقتی در غرفه نشسته ای و دوستان و فامیلهایت به غرفه سرازیر می شوند و غافلگیرت می کنند.

آنوقت است که از انرژی سرشار می شوی و انباشته.

آنوقت است که حس می کنی،آن حسهای بد رفته اند همه.

حسهایی که پشت کوه روزمرگی پنهان شده بودند و هر از گاهی تلنگر می زدند بر احساست.

آنوقت است که دست دخترک را می گیری و به هوای خرید پا می گذاری در خیابانی که از اردیبهشت ،بهشت شده است و بهارش بیداد می کند.

عاشقانه دستان کوچکش را در دست می گیری و می زنی به دل زندگی و بهار و سبزی.

بعد با خودت می گویی این روزها روزهای فراموش نشدنی ای هستند که هرگز و هرگز تکرار نخواهند شد.

بعدا" نوشت:این آهنگ بوی زندگی میده.وقتی روی سن اجراش می کرد،سالن میلرزید.


اب موخوام!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نیمه سوم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هفت سین زندگی ما...

خب دیگه سال داره نو میشه...

امسال هم گذشت...خیلی تند و سریع! 

من که نیمی از سال یه مادر و یه کارمند بودم و بعد شدم یه مادر تمام وقت!

این آخرین پست توی سال 93 ه.سالی که زیاد سال خوبی نبود...

اما باز هم شکر...

وبلاگنویسی من یه کمی دچار تزلزل شد اونم به خاطر مشغله زیادم بود...

تو سال جدید بیشتر و بهتر خواهم نوشت...توی سیزده روز هم که گفتم چه برنامه ای برای این وبلاگ ریختم...

امیدوارم شادیهاتون مستدام باشه و هر روز بهتر از دیروزتون باشه...

ان شاالله...

این هم هفت سینی که قولش رو داده بودم...

بدورود تا سال 94 ...

این لحظات اخر دست به دعا بر می دارم...

بار خدایا! همیشه عزیزان مرا در پناه خودت بگیر و مرا...

در این سال جدید اروزیی جز سلامتی و موفقیت برای عزیزانم ندارم و نخواهم داشت...

و همه مردمان دنیا را لبخند به لب از خواب بیدار کن...

ای کاش امسال اشکی فرو نریزد و دلی نشکند...

کاش امسال همه خدایی شوند و اهل بالاها...

کاش امسال هیچ فقیری دست گدایی بر ندارد به سوی رهگذران..

تمامی کودکان و زنان بی پناه دنیا را در پناه خودت بگیر خدای همه خوبیها...

و در آخر حال ما را به بهترین حال مبدل گردان...

آلهی آمیــــــــــــــــن...


آهای ای سال نودوسه! رفتی؟به سلامت!

خب امروز می خوام یه مرور کوچک داشته باشم برای سالی که گذشت...

روی هم رفته سال متوسطی بود برای من...نه خوب بود و نه بد!

چون چند تا اتفاق غیرمنتظره داشت...غیرمنتظره هایی که همه با هم اومدن و با هم رفتن...

غیرمنتظره هایی که بد شروع شدند و خوب تموم...

امسال من بزرگتر شدم...یک سال پخته تر شدم...آدمهای اطرافم رو شناختم و دوستشون داشتم و نمی دونم! شایدم از بعضیهاشون بیزار شدم.

امسال رو دوست داشتم چون دونه برنجم توش یکساله شد.

دوست داشتم چون خودم از نیمه گذشتم!

دوستش داشتم چون چند تا سفر خاطره انگیز داشتم.

دوستش داشتم چون قدر مادر و پدر و خانواده م رو بیشتر فهمیدم...

امسال رو دوست نداشتم به خاطر همون غیرمنتظره ها!

دوست نداشتم به خاطر یه شکست کوچیک...

دوستش نداشتم چون شبهای سخت و بلند و زمستونی زیاد داشت.

سال 93 من به وزن دلخواهم یعنی وزن قبل از بارداریم رسیدم.

سومین رمان بلندم رو از بین 5 تا رمان نیمه کاره تموم کردم...

انصافا" کار خیلی خوبی از آب دراومد! سنگین و استخوندار!

امسال من بیشتر قدر زندگیم رو،بچه م و شوهرم رو دونستم.

امسال من به خاطر داشته هام شاکرم و به خاطر نداشته هام هم شاکر!

سال 93 با تمام خوبیها و بدیهاش داره تموم میشه...داره میره تا دستش رو بذار تو دست 94 و پست زمستونیش رو به بهار تحویل بده...

یه سال دیگه می خواد شروع بشه...نو بشه..تازه بشه...

می خوام بگم هر کجا که می روید و هستید،خوش بگذره...

می خوام بگم قدر لحظه هاتون رو بدونید...

زندگی کوتاه است!

می خوام بگم فصل سبزه و گل و عشق و شور و سرمستی مبارک...

دوست نوشت:از همینجا به تمام دوستان وبلاگی،چه خاموش چه روشن، نوروز رو تبریک می گم...چون واقعا نمی تونم بیام و تک تک براتون بنویسم...بدونید توی قلب منید و براتون بهترین آرزوها رو دارم...

نوروز مبارک...

روزگار تلخ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هرم...

عجب آرامشی دارد هرم نفسهایت...

کسی چه می داند؟

شاید این نفسها همان هوای بهشتی باشد که مرا به آن وعده داده اند...

پانزده ماهگیت مبارک دخترک شاه پریان قصه ها...

اینار کوتاه نوشتم برایت تا بدانی چقدر عمر لحظه های نوزادیت کوتاه بودند و من چقدر دلتنگ همین روزها...در سال قبلم...

14 ماهگی...

امروز با این جمله متنی را که برایت می نویسم،شروع می کنم:

تو هدیه روزنه های باز روزهای پاییزی منی...

دلبندترینم...

دوستت دارم!

آنقدر بزرگ شده ای که می فهمی جیز و اخ یعنی چه!

آنقدر می فهمی که وقتی نزدیک اتو یا کتری می شوی ادای سوختن در می آوری...

وقتی می گویم بیا ببرمت حمام،خودت لباسهای کوچکت را در می آوری و آرام دست مرا می گیری و پاهای کوچکت را درون وان خوشگل صورتی ات می گذاری.

اوج شیطنتهایت دیگر گذشته...فهمیده شدی...دیگر هر کاری را بی فکر انجام نمی دهی...حافظه ات قوی ست...

مثل یک بانوی بزرگوار...

وقتی نگاهت می کنم،چهره دختری زیبا را زیر پوست شفافت می بینم...دختری که افتخار مادر و پدرش می شود و افتخارشان خواهد ماند...

کفشهایت را می شناسی! می دانی کدام لنگه برای پای چپ است و کدامیک برای پای راست...

عاشق بیرون رفتنی و تاب سواری...

دایره لغاتی که یاد گرفتی روز به روز بیشتر می شود:

اس یعنی اسب

ال یعنی الو

به به یعنی غذا

تً یعنی تموم شد

عده یعنی بده

اوف یعنی داغ

نانای یعنی آهنگ بذار توی تبلتت برایم

نی نی یعنی عروسکهایت

چیزی را نمی دانی می گویی :چیه؟چیه؟

وقتی می گویم ببعی چه می گوید،صورتت را به چپ و راست می چرخانی و می گویی: بع بع...

بهترینم...

همیشه دعا می کنم

چشم حسود و بخیل از تو دور باشد...

از تو دور باشد نظر هر آن کس که نمی تواند خوبیهای تو را و عشق مرا به تو تحمل کند و کلماتی که به کار می برد سراسر حسد و ناامیدی و بخل است...

موجود کوچک و نازنین من...

14 ماهه شیرین من...

دوستت دارم...