عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

ریحانه بمان...

اگر دلش را ندارید،اگر روی بچه تان حساسید،اگر باردارید،روی ادامه مطلب نروید!هرگز!

فقط برایش دعا کنید...دعا...

 

 ریحانه جان! باورم نمیشود...تو را چه به سرطان غدد لنفاوی؟تو که فرشته ای عزیزم...

به کدامین گناه گرفتار همچین دردی شدی نازنین؟ای دختر هشت ساله زیبا چشم زخم کدامین حسود تو را به این روزگار انداخت؟

شب عروسی خاله ات سر تا به پا لباس قرمز پوشیده بودی و ساقدوش بودی.چقدر ماه بودی دخترک...

با چشمهای آبی و موهای بلوطی همه را مسخ خود کرده بودی آن شب.

چه شد آخر؟

در این روزگار عید این چه انتقامی بود که دنیا از تو و مادرت گرفت؟این چه دردی بود که تو را گرفتار کرد و خانواده ات را اشک ریزان؟

بی هیچ نشانه ای!بی هیچ علائمی حتی! چرا این سزطان لعنتی باید بیاید و ساقه سبز و ترد تو را بلرزاند؟

الی همیشه برایم از خوش سر و زبانیت می گفت.می گفت که تو شیرینترین و بهترین خواهرزاده اش هستی.چرا تو نازبانوی خوش صدا؟چرا...؟این چه حکمتی ست؟این چه دردی است؟

نمی دانم چرا همیشه دست بیرحم و بی مروت روزگار قدار بهترین و زیباترین گلها را از باغچه می چیند؟چرا می کند از ریشه آن ریحانی را که از همه خوشبوتر و تازه تر است.دستش بشکند الهی!

چقدر سخت است وقتی شاهد رشد و بالندگی دخترت باشی،او برایت بخندد،بازی کند،ناز بریزد و گل بچیند، ندانی که سرطان آمده و مانند بختکی سیاه و زشت نشسته روی سلولهای ظریف بدنش...چقدر سخت است.

امشب زبانم از حرف زدن قاصر است.نوشتم که از آدمهای نیک بخواهم برایت دعا کنند.دستهایشان را به آسمان بردارند و به خدا بگویند که تو را در این دنیا نگه دارد،اجازه دهد،تو بزرگ شوی،رشد کنی،بانو شوی و مزه زندگی را بچشی...

دعا کنید برایش...برای قلب کوچکش...برای بدن ضعیفش که بماند...برای سر بی مویش که این روزها اسیر شیمی درمانی ست...

ریحانه جان بمان...بمان...حالا حالاها برای رفتن زود است...برای مادرت بمان...بمان...ریحانه...