عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سلام!

سلام...سلام...

اول هفته زمستونیتون بخیر باشه...

می بینید؟تا دو ماه دیگه باز عیده! اصلا نفهمیدم چطور گذشت،انقدر سرم شلوغ بود.

دوره دوستهای قدیمیم به خوبی برگذار شد...خونه دوست جونم رفتیم و این دو تا وروجک حسابی آتیش سوزوندن تا ساعت 2 نصفه شب! انصافا"دوست جون حسابی زحمت کشیده بود با اون حجم کار و مشغله.دوره همکاران هم قراره ماه دیگه خونه یکی باشه ایشالا...

خب زندگی هم که در حال گذره و کاریش نمی شه کرد...اصلا نمیشه زمان رو متوقف کرد.

بهار می آد و بعد تابستون می شه،تابستون وصل می شه به پاییز و پاییز می شه زمستون.

 امسالم زیاد بارندگی نداشتیم.امیدوارم که خدا لطف کنه و مثل پارسال تو بهمن ماه برامون رحمت بفرسته از آسمون.

راستش رو بخواید دلم خیلی براتون تنگ شده.

همیشه من می نویسم،دوست دارم این بار شما از خودتون برام بنویسید...

چه خبرا؟دارید چی کارا می کنید؟زندگی رو رواله؟خوش می گذره؟از امتحانا چه خبر؟از نی نی های گل چه خبر؟از کتاب و کتابخونی چه خبر؟هنوز آشپزی می کنید؟غذای جدید می پزید؟فیلم می بینید؟فیلم جدید چی دیدید؟یادمه یکی بهم گفت آخرین فیلمی رو که معرفی کردم،دیده و خوشش اومده!

نظرات 15 + ارسال نظر
شیما مامان آرمین شنبه 20 دی 1393 ساعت 08:50

چه جالب که از ما خواستی که از خودمون بنویسیم.
من که از صبح تا عصر سرکارم . روزی 2 ساعت توی ترافیک هستم و وقتی می رسم خونه به سرعت نور باید کارها رو انجام بدم . زندگی واقعا برای من به سرعت می گذره .خیلی دلم می خواد نگهش دارم و یک نفسی بکشم و دوباره ادامه بدم .اما حیف که نمی شه

وای سر کار و بچه داری خیلی سخته گلم!

الی شنبه 20 دی 1393 ساعت 10:00

سلام سرکار خانوم ممو جون.می گذرونیم عزیزم.خوش و ناخوش.کوک و ناکوک.منتظرشم...

الی جانم! رویا بافتن زیاد هم خوب نیست...منتظر باش اما نه همیشه...

گلی شنبه 20 دی 1393 ساعت 10:02 http://mygreendays.blogfa.com/

عزیزمی....
من هم این روزها خیلی سرم شلوغه همیشه بهت سر میزنم ولی متاسفانه نتونستم برات کامنت بذارم....پست جدیدم حال و هوای این روزهایم را بیان میکنه...
بهترین ها رو برای تو و دختر نازنینت و خانواده مهربونت آرزو می کنم

مرسی عزیز دلم...پسر گلت رو ببوس!

فلفل بانو شنبه 20 دی 1393 ساعت 11:58

وای جقدر دلم برات تنگ شده بود چقدر از هم بیخبریم
چه خبرا؟

خبر خاصی نی!

رضوان شنبه 20 دی 1393 ساعت 14:00 http://dokhtar0irooni.blogfa.com/

برای شما هم زود گذشت؟
من که دیروز همین حرفو به همسرم زدم.چشمی به هم زدیم یه سال دیگه هم گذشت و کم کم باید منتظر بوی خوش عید باشیم.

ما که فصل امتحاناست و با همسر مشغول درسیم.

خیلی زود گذشت...انگار دیرزو بود که دونه برنج دنیا اومده بود!

memol شنبه 20 دی 1393 ساعت 16:13 http://ona7.blogfa.com

سلام خانووووم...
من این روزا مشغول کلاس زبان رفته ام...سه روز در هفته و فشرده...خوب میخونم و همش 100 میگیرم
کتاب میخونم...ربکا و غرور و تعصب رو تازه تموم کردم...
خودم ومپایر دایریز دوست داشتنی رو میبینم و شبا با همسری فرندز می‌بینیم...
one day رو دیدم و لذت بردم...آشپزی میکنم و از غذاهام عکس میگیرم...اینجا رو هم میخونم و از قلم بی نظیرت فیض میبرم...

به به خانم فعال...کیف کردم حسابی...نوش جونت و نوش چشمت!

زهرای روزهای خوب پاییزی شنبه 20 دی 1393 ساعت 16:24

این روزها برای من پر استرس میگذره و البته سخت...تقریبا تو هفته 2تا امتحان باید بدم...که البته به خاطر شرایطم امتحاناتمم خوب ندادم زیاد.دیگه توکل به خدا...این روزها خونمون افتضاح کثیفه...مطبخ زهرا خانوم جون هم خاموشه چون باید برای امتحانا اماده شم....رییس احمقمم بهم مرخصی نمیده و به شدت داره اذیتم میکنه...تازه خوابمم میاد
وای چقد انرژی منفی

موفق باشی عزیزم...

مریم م شنبه 20 دی 1393 ساعت 16:45

چه جالب از خودمون بنویسیم! خب زندگی من یکسالی هست که دچار یک تغییر ناخوش شده و من همچنان منتظر پایان خوشش هستم. البته این وسط مسطا اتفاقات ریز خوب هم افتاده که به قوت اونهاست که هنوز زنده ام و امید دارم. اما نیروی اتفاقات بدی که رخ داده هنوز به اون اتفاق خوبا می چربه. با این حال من همچنان امیدوارم که یه دفعه یه اتفاق خیلی بزرگ خوب بیافته که تمام بدیها رو در خودش محو کنه. ما که از آینده خبر نداریم. شاید اون اتفاق خوبه همین نزدیکیهای ما داره قدم می زنه.

ایشالا همیشه خیر باشه...

tarlan شنبه 20 دی 1393 ساعت 18:28 /http://tarlantab.blogfa.com/

روزها به سرعت داره میگذره و انگاررمان تو دور تندشه
یادمه بچه که بودم کلی فرصت داشتیم بعد از صبحانه حتما ساعت یازده مادرم برامون یه خوراکی از جمله نون و پنیر و... میداد میخوردیم بعد ناهار و عصر هم یه عصرونه تپل بعد هم شام درست و حسابی . مادرم هم کلی وقت داشت و تا شب علاوه بر غذا و کارهای خونه کلی کار دیگه انجام میداد ولی الان نمیدونم چرا اینقدر وقت کم میاریم .کارها نصفه میمونه .و فقط زندگی رو داریم میگذرونیم .
از خوندن وب لاگت لذت میبرم.
موفق باشی عزیز

ممنون عزیزم...واقعا این روزا آدم وقت کم می یاره...

رها شنبه 20 دی 1393 ساعت 19:19

سلام ممو جون
بخاطر امتحانا سخت میگذره و موضوع بقرنج دیگه اینه که با این همه درس هیچوقت نمیدونم ناهارو شام چی درست کنم

دلم میخواست برف شمال چند روزی بمونه و یکم تو برف قدم برنم یکم خستگی یه سال و کلی فکر و خیال در بره اما نموند

موفق باشی رها...

ترلان یکشنبه 21 دی 1393 ساعت 11:24 http://tarlancafe.persianblog.ir

منم که صبح تا بعد از ظهر سر کار بعد هم خونه و خواب!
شب ها هم آشپزیم معمولاْ به راهه و اگه غذای جدیدی باشه عکاسی و وبلاگ!
کوچولومونم که داره کم کم آقا میشه... آقا!! دیروز تولد ۱۸ ماهگیش بود... خیلی زود گذشت! انشالله چشم روی هم بذاریم تولد ۲ سالگیش هم از راه می رسه.
کوچولوت رو ببووووووووووووووووووس!

به سلامتی ایشالا...عزیزم رو ببوس...

سایه یکشنبه 21 دی 1393 ساعت 16:31 http://didarema.persianblog.ir

سلام علیکم. راستش ن یه خبر جدید دارم . اونم اینکه نی نی و راهی دارم

حدس می زدم عزیزم...دیگه موقعش بود...

نیلوفر یکشنبه 21 دی 1393 ساعت 16:47

سلام ممو جونم
خوبی؟ من این روزها رو به سختی دارم میگذرونم و خبر داری.
دارم لابلای سختی ها رمان قتل کیارش رو که معرفی کردی میخونم و خیلی خوشم اومده بهش.
بازم ممنونم ازت عزیزم

قربانت عزیزم...خداروشکر...جاوید رو ببوس ...

غزل سه‌شنبه 23 دی 1393 ساعت 14:16

مموی عزیزم خانم خانما همین الان شاه شطرنج رو خوندم خیلیییییییییییییی زیاد لذت بردم ازش و خیلییییییییییی زیاد روم تاثیر داشت ممنونم ازت خیلی زیاد ازت ممنونمممم

خوشحالم...

مینا چهارشنبه 24 دی 1393 ساعت 08:13

روزها شلوغ و سرد و بی بارون میگذرن... روزهای زمستون خشک... روزهای زندگی دو نفره.. روزهای کار... روزهای شب های بلند!

دیگه روزا دارن بلند می شن...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.