عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

فقط بعضی وقتها...

بعضی وقتها دلم می خواهد از پشت شیشه ماشین دست بکشم روی غبار این شهر...

همین شهری که آذر ماه بر آن سایه انداخته و خاکستری شده این روزها...

دوست دارم غبارش را تمیز کنم از اول تا به آخر...

دست بکشم روی پنجره ها...

روی در خانه ها...روی بلوارها و جدولهای رنگی...

روی بوته های خزان زده گل سرخ...

روی برگهای خشکیده...

تک تک آجرهای خواب را بیدار کنم...

بتکانمشان و دوباره سرجایشان بگذارم.

دلم می خواهد نور بپاشم روی سر این شهر خاموش!
شبهای بلند پاییزی را مچاله کنم و در دریا بریزم...

بعضی وقتها از آمدن بهار ناامید می شوم...

حس می کنم در پس این شبهای عمیق نوری نخواهد بود!

اما صدایی می گوید:کسی خواهد آمد و در سبدها نور خواهد ریخت...

این روزها پاییز پرنور می خواهم...آسمان صاف و آبی می خواهم!
نور می خواهم...بی تاسف! بی دردسر...

بی منت...با شادمانی...

این روزها فقط زمزمه باد را می خواهم و گوشهای نشنیده تب را...

این روزها دلم برای تابستانی که گذشت تنگ می شود...

این روزها حس می کنم دیوارهای این شهر چقدر تنگند!

و چقدر من دلتنگم!

دلتنگ بهاری که نمی دانم کی خواهد آمد...

نظرات 7 + ارسال نظر
تینا شنبه 15 آذر 1393 ساعت 16:01

بهار در دست توست مموی نازنینم.... بهار در قلب توست.... بهار در آغوش توست.... دخترک تو خود خود بهار است.... عشق تو بهار است.... مهر تو بهار است

مرسی عزیز دلم...از دلداریت...بعضی وقتا آدم یه کم که کج روحیه میشه همه چیز رو خاکستری می بینه...

الی شنبه 15 آذر 1393 ساعت 16:21

دوستم...نمی دونم چی بگم...شاید باید گفت
این نیز بگذرد...

می گذره الی جان...خیلی زود...روزهای آفتابی در راهند...

ستاره شنبه 15 آذر 1393 ساعت 18:29 http://www.twolover.ir

با نوشتت اشک ریختم این روزا من دلتنگ بهاری ام که هیچ وقت بر نمى گرده هیچ وقت...

عزیز دلمی...ستاره...می دونم...روحش شاد...تو الان نباید اینقدر ناامید باشی! باید زندگی کنی...اونم راضی نیست تو اینقدر اشک بریزی عزیزم...یه کم به فکر خودت باش...

ماه گل شنبه 15 آذر 1393 ساعت 20:18 http://yekboreshzendegi.blogsky.com

چند روز پیش یاد روزی افتادم که پشت میز کلاس هندسه نشسته بودم و پر از استرس روزای امتحان و دلتنگ از معلمی که هندسه بلد نبود تا یادمون بده ! برگشتم به دوستم با بغض گفتم حس می کنم هیچ وقت تابستون از راه نمیرسه .. با تعجب نگام کرد ولی انگار نفهمید من چی میگم .. یاد اون روز افتادم و آروم شدم اون تابستون از راه رسید و کلی تابستون دیگه هم اومدن و رفتن .. بهار تو هم از راه میرسه ممو و من چه آروم میشم که صدایی می گوید:کسی خواهد آمد و در سبدها نور خواهد ریخت.. چون منم به این صدا ایمان دارم .

وای...که تو چقدر منو می فهمی دختر! چقدر می فهمی...بعضی وقتا آدم دلتنگ می شه و با هیچ چیزی هم پاک نمیشه...هیچی! اما می یاد و خیلی زود میره...مثل نسیم...

شیده سه‌شنبه 18 آذر 1393 ساعت 02:17

اندکی صبر سحر نزدیک است

شیده سه‌شنبه 18 آذر 1393 ساعت 02:22

چرا پست بالا نظراتشو بستی
جیگگمل این دخمل باهوش
وقتی از دخملی مینویسی همش اداهای نیکان جلومه
چقد خوبه که بچه هامون هم سنن

شیما مامان آرمین سه‌شنبه 18 آذر 1393 ساعت 14:32

ممو جان هیچ پاییز و زمستونی پایدار نیست.
این نیز بگذرد.
درضمن 14 ماهگی دونه برنج عزیز مبارک

مرسی عزیزم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.