عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

پنج لحظه ناب زندگیم...

اولین)

کودک بودم،هوشیار و بازیگوش...

معلممان همیشه می گفت وقتی رعد و برق می شود،ابرها دعوایشان شده و وقتی باران می بارد،آنها از اینکه یکدیگر را ناراحت کرده اند،گریه می کنند...

آن روزها از رعد و برق هراس داشتم،وقتی صدای مهیبش در گوشم می پیچید و پنجره را می لرزاند،تپش قلبم بالا می رفت و می ترسیدم.

اما یک شب که اتفاقا اردیبهشت ماه هم بود و هوا آرام و نیمه ابری می نمود،آسمان برقی زد و صدای رعد

چارچوب پنجره را لرزاند...از خواب پریدم اما صدای برخورد قطرات ریز و لطیف باران با پنجره اتاقم،آرامم کرد...گویی آسمان نئنویم شده بود و رعد و برق لالایی خوابهایم...

شاید آن لحظه که عاشق رعد و برق شدم،یکی از نابترین لحظات زندگی من باشد.

دومین)

مجرد بودم، یک روز داغ تابستانی پر کار خسته و کوفته از شرکت برمی گشتم به خانه.نفسم به خاطر حجم هوای آلوده تهران و هوای تفته مرداد ماه تنگ شده بود.

کلید انداختم و وارد شدم،خواستم غرغر کنم: مرده شوی این هوای داغ را ببرند! که هجوم باد خنک کولر و بوی هندوانه موجی از آرامش را بر وجودم پاشید...مادرم در آشپزخانه سلامم داد و قاچی هندوانه برایم در پیش دستی گذاشت.آنوقت بود که آهسته پیش رفتم و در آغوشش گرفتم و بعد بوی آب و پیاز دستهایش را تا به آخر به مشام کشیدم.

سومین)

جر و بحث می کردیم...او جمله ای می گفت و من 10 جمله جوابش را می دادم!! او دلیل و برهان می آورد و من قبولشان نداشتم یعنی اصلا حوصله نداشتم به تجزیه و تحلیلش گوش دهم!چون من هم دلیل و برهان خودم را داشتم.هنوز ازدواج نکرده بودیم.آن موقع می خواستم همه چیز را تمام کنم! در زندگی هر کس ممکن است این تمام کردنهای کذایی و قلابی صدها بار پیش بیاید!!

گوشی را قطع کردم.

هر چقدر زنگ زد برنداشتم...بعد از نیم ساعت موبایلم را که نگاه کردم دیدم درست 48 میسد کال از او داشته ام! دلم برایش تنگ شد...49 مین زنگ را برداشتم: فقط در گوشی زمزمه کرد: دلم برایت تنگ شده...خیلی زیاد...

بعد...بغض من شکست.

بی شک آن لحظه ،که این جمله آبی روی آتش بود را هرگز از یاد نمی برم...

چهارمین)

اتاق عمل سرد بود اما من منتظر بودم...نفسم که رفت و تشنه شدم،تکنسین اتاق عمل قطره ای در دهانم ریخت و صدایم زد تا چشمانم را باز نگه دارم.همه چیز آرام و دوست داشتنی بود...گوشهایم را تیز کرده بودم.آخر می خواستم اولین نفری که صدایش را می شنود،خود خودم باشم.به یکباره کسی چیزی را به بیرون تف کرد و بعد دکترم نوزادی زیبا را که بی محابا گریه می کرد،جلوی چشمانم گرفت...با آن همه آنژیوکدی که در دستانم فرو کرده بودند،درازشان کردم تا او را در آغوش بگیرم.نتوانستم.وقتی بقچه پیچ شده و لباس پوشانده نزدیک صورتم آوردنش،در چشمهایش که نگاه کردم،خوابم تعبیر شد.

سلامش کردم و آهسته زیر گوشش گفتم: تو عشق منی...تو گل یاسمنی...تو همه چیز منی...

درست همان موقع بود که حس کردم خوشبخترین زن روی زمینم.

نمی توانم لذت مادریم را در آن لحظه برایتان وصف کنم...نمی توانم!!هرگز!

پنجمین)

غروب جمعه یک روز دلگیر بود.آنقدر خسته بودم که چشمانم باز نمی شد.شب بیداری روز قبل امانم را بریده بود.دخترک را شسته بودم و داشتم پوشکش را می بستم.او دست و پا می زد و نمی گذاشت! من اما بی توجه فقط می خواستم شلوارش را به او بپوشانم و بعد از خستگی غش کنم!

در ثانیه ای که باورش برای خودم هم سخت بود،صدای عروسکی مانندی زیر گوشم گفت: "با"! با تعجب به دور رو برم نگاه کردم...وا؟مگر از جای دیگر هم صدایی در می آمد؟ که من دنبال کس دیگری در اتاق می گشتم؟نگاهش کردم:دوباره لبهای کوچکش را از هم باز کرد و گفت: "با"..."ما"...

آنقدر هیجانزده شدم که در آغوشش کشیدم و چند بار صورت لطیفش را بوسیدم...

آنقدر فشردمش که جیغ کشید...

آن لحظه حس کردم چقدر خوشبختم که شاهد رشد و بالیدن تنها فرزندم هستم...

خوب این هم از لحظه های ناب زندگی من...

نمی دانم تا عمر دارم،چند بار دیگر لحظه های ناب را تجربه خواهم کرد...نمی دانم آن چندتای دیگر چه موقع به این پنج تا اضافه خواهند شد اما از بانی آن که موجب شد چرخی در گذشته بزنم و لحظات ناب زندگیم را مکتوب کنم ممنونم.